خانه / تاریخی / چگونه باید زیست؟

چگونه باید زیست؟

از بزرگانِ گذشته ، راه و رسمِ زندگی بهتر را بیاموزید.

بیایید با این چکیده کتاب و تاریخ همراه شده و فراز و نشیب های کتاب چگونه باید زیست؟ (How Should We Live?) نوشته Roman Krznaric را با هم درنوردیم.

اقبالِ عمومی به تاریخ، بیش از پیش است. بنظرتان عجیب می‌رسد؟ فقط در نظر بگیرید که چندهزار فیلم مستند ساخته شده است یا کتابهای تاریخیِ امروز، چقدر فضا اشغال می‌کنند.

بسیاری از این کتب تاریخی، متمرکزند بر آدم‌های «مهم» و اندیشه‌های آنها. خیلی راحت می‌توانید اطلاعاتی دربارۀ شاهان، ملکه‌ها، بیماریهای همه‌گیر و جنگها پیدا کنید. امّا فهمیدنِ اینکه زندگی مردم عادی در گذشته چگونه بوده است، بسیار دشوارتر است.

جای دریغ است، زیرا زندگی مردم عادی قدیم می‌تواند الگوهایی برای زندگی مردم عادیِ عصر خودمان به دست دهد. در این جهانِ بی‌فردیّتِ پر از شتاب‌ و فشارِ ما، می‌توانیم یکی‌دو چیز از جوامعِ کم‌شتابترِ دیروز بیاموزیم. پس بیایید ببینیم که دربارۀ مسائلی مثل پول، خانواده، زمان، عشق و… چه چیزهایی می‌توانیم از تاریخ بیاموزیم.

در این چکیده کتاب خواهید آموخت:

  • واژۀ husband (شوهر) از کجا می‌آید؛
  • دهقانانِ فرانسوی چگونه زمستانهای سرد را می‌گذراندند؛ و
  • آلبرت شوایتز چگونه می‌تواند به شما در شغلتان کمک کند.

نیمۀ گمشده، یک مفهومِ امروزیِ رمانتیک است که در دنیای واقع به‌درد نمی‌خورد.

این روزها پیدا کردنِ عشق می‌تواند بسیار بغرنج باشد. پس از آنکه روزها در سایتهای دوستیابی، پروفایلها را زیرورو کرده‌ایم، بعدازظهرهای بی‌شماری را سَرِ قرارهایی بی‌توفیق و معذّب‌کننده می‌گذرانیم. و در پایان، می‌رسیم به همان نقطۀ آغاز: تنهایی

امّا چرا اینقدر سخت است که آن «مخاطب خاص» را پیدا کنیم؟

وقتی پای عشق در میان می‌آید، ممکن است خیلی کوته‌بین شویم. از یک نفر آدم توقّع داریم که تمامِ نیازهای عاطفی ما را برآورده کند. امّا این نیازهای عاطفی، پیچیده و متنوّعند و معمولاً آنقدر زیادند که از توانِ یک نفر بیرون است که همۀ آنها را برآورد.

پس می‌توانیم از یونانیان باستان، که رویکردی بسیار بهتر به عشق داشتند، راهنمایی بگیریم.

آنان بر این باور بودند که عشق، شش شکلِ قابلِ‌تمییز دارد:

  • اِروس، عشقِ آتشینِ سوزان، و در عینِ حال خطرناک.
  • فیلیا، عشق افلاطونی میانِ دوستان و رفیقان.
  • لودوس، بازیگوشی و نشاطی که میانِ نوعاشقان و کودکان وجود دارد.
  • پراگما، تفاهمِ عمیقی که در گذرِ زمان، میان یاران می‌بالد.
  • آگاپه، عشقِ نیکخواهانه و ایثارگرانه برای همنوعانمان.
  • فیلاوتیا، عشق به خود، که یا خودپذیریِ مثبت است یا خودخواهیِ زیانبخش.

یونانیان باستان، بجای آنکه تنها به یک نفر برای برآوردنِ همۀ این نیازها متّکی باشند، باور داشتند که هر نقش را افراد متفاوتی می‌توانند ایفا کنند. این باور برایشان ممکن می‌ساخت که نیازهای عاطفی خود را در طیف گسترده‌ای از روابط بگسترانند و عشق را آسانتر پیدا کنند.

امّا ما چگونه از این آرمانِ یونان باستان به وضعیتِ آشفتۀ کنونی خود رسیدیم؟ متأسّفانه در طولِ قرنها، این شش صورتِ یونانیِ عشق، به‌تدریج با هم آمیخته شدند.

این آمیختگی، در ادبیاتِ قرون‌وسطاییِ عربستان آغاز شد که اروس، شوریدگیِ میان دو عاشق و وصالِ دو روح را باب کرد. این اندیشه به اروپای قرون وسطا نیز رسید و درآنجا با آگاپه، عشقِ ایثارگرانه درآمیخت و از این دو کُرتِزیا یا عشقِ مهذّب پدیدآمد. طبقِ فرهنگ شهسوارانه، از شهسواران یا همان شوالیه‌ها انتظار می‌رفت که به نامِ عشقِ سوزان، کارهای ایثارگرانه و شرافتمندانه انجام دهند.

در سدۀ شانزدهم، هلندیان این شورمندی و عاطفه را اساسِ ازدواج دانستند و آن را با فیلیا و پراگمایی که میان همسران پدید می‌آید، درآمیختند. پیش از آن، ازدواج صرفاً یک پیمان اتّحاد بود.

سرانجام، سرمایه‌داری قرن بیستم، خودشیفتگیِ فیلاوتیا را به‌همراه آورد و عشق با مصرف‌گرایی گره‌خورد.

پس اگر می‌خواهیم عشق راستین را پیدا کنیم، دیگر وقت آن است که بافتۀ دو هزارسالۀ تاریخ را بشکافیم و افراد مختلفی را بجوییم تا نیازهای عاطفی متعدّد ما را برآورده کنند.

مفاهیم کهن یونان ، در زندگی سنتی و رمانتیک

مشکلاتِ پیش‌رویِ خانودۀ امروزی، ریشه‌های تاریخی دارد.

آیا می‌دانستید که واژۀ husband (شوهر) در اصل حاصلِ ترکیبِ house (خانه) و bound (محدوده) بوده است؟ دراصل، دلالت داشته است بر مردی که کارش پیرامونِ خانه بوده است، بسیار شبیه به housewife، زنی که آن مرد کارهای داخلِ خانه را با او تقسیم می‌کرده است.

با اینحال، در گذر زمان، دگرگونیهای رسوم اجتماعی، شوهر را از موقعیّتِ اوّلیه‌اش دور کرد.

امروزه، کمتر می‌توان مردی را یافت که در خانه کار کند. امروزه در ایالات متحدۀ آمریکا، نسبتِ زنانِ خانه‌دار به مردانِ خانه‌دار، ۴۰ به ۱ است. این وضعیت چنان رایج است که اکثراً آن را وضعیتِ «عادی» و طبیعی می‌دانند.

امّا تقسیمِ کارهای خانه بر پایۀ جنسیّت درواقع پدیده‌ای بسیار تازه است و آنچنان که برخی می‌پندارند ذاتی و فطری نیست. تا انقلاب صنعتی – که بسیاری از مردان را وادار به کار در کارخانه‌ها کرد- مردان و زنان عموماً هردو در پیرامونِ خانه کار می‌کردند و در کارهای خانه با هم سهیم می‌شدند.

البته آرمانهای مُدرنی همچون برابریِ جنسیّتی در دهه‌های اخیر، آغاز به برهم زدنِ این توازن کرده است. امّا هنوز راه درازی در پیش داریم تا به آن سطح از برابری برسیم که در روزگاران گذشته وجود داشت.

افزون بر این، فقط تبعیض جنسی نیست که در خانه و خانواده دردسر ایجاد می‌کند؛ مشکل بزرگ دیگر این است که اعضای خانوادۀ امروزی، به اندازۀ کافی با یکدیگر صحبت نمی‌کنند، بخصوص سر میزِ شام. چرا؟ در تاریخ می‌توان عللش را یافت.

نخستین علّت، تفکیک است. غذا خوردن بصورتِ جداگانه و مُنفَک، در فرهنگها شکل گرفت. برای مثال، در فرانسۀ سدۀ نوزدهم، فرهنگی شکل گرفت که طبقِ آن زنان می‌بایست نخست برای مردان غذا بکشند، سپس غذای خود را روی‌زانونهاده یا ایستاده بخورند.

دومین علّت، غذا خوردن در سکوت است که از دلِ اندیشه‌های زهدآمیزِ نخستین مسیحیان زاده شد. راهبان و فداییان دیگر، از گفتگوهای غیرضروری پرهیز می‌کردند و در طولِ غذاخوردن، بجای سخن گفتن با یکدیگر، به تلاوتهای مذهبی گوش می‌دادند.

آخرین علّت، سرکوبِ عاطفی است که ناشی از این باورِ قرن‌هجدهمی است که گفتگو باید عقلانی باشد نه بی‌مایه و پیش‌پاافتاده، و اینکه به بحثهای عقلانی، اهمّیتی بیش از گفتگوهای عاطفی و شورمندانه می‌دادند.

تأثیرِ این عوامل تاریخی را، اخیراً فنّاوری نیز تشدید کرده است. امروزه زوجها زمانی بیش از آنچه با هم گفتگو می‌کنند را به تلویزیون دیدن با هم می‌گذرانند: روزانه حدود ۵۵ دقیقه.

انسانها فطرتاً با یکدیگر همدلی دارند، و ما می‌توانیم از این امر بهره‌بگیریم تا آفاقِ نگرشمان را گسترش دهیم.

همۀ ما کارهای خودخواهانه کرده‌ایم. شاید در گردهماییِ کاری، آخرین بُرش پیتزا را برداشته‌اید یا «فراموش کرده‌اید» که به شرکت نوپایِ دوستتان کمکِ مالی کنید. خودخواهی ممکن است یک ویژگی طبیعی بشری باشد؛ چنان طبیعی که برخی از آن به خصیصۀ مشخِّصۀ ما تعبیر کرده‌اند.

تامِس هابز در کتابش لِویاتان، ادّعا می‌کند که مردمان طبیعتاً خودخواه و خشن‌اند و زندگی، نزاعِ میان انسانهاست. از نگرشِ منفی هابز به زندگی بسیار استقبال شد و تأثیری شگرف بر اندیشۀ مغرب‌زمین گذاشت.

امّا قائل‌شدن به اینکه ما همگی خودخواهیم، از ساده‌سازی فراتر می‌رود: عقیده‌ای است نادرست.

در جهان واقع، شواهد علمی می‌گویند که توانایی همدلی و خود را بجای دیگری گذاشتن، در طبیعتِ بشر است. در دهۀ ۱۹۴۰، ژان پیاژه، روانشناسِ سوییسی، یک نمونه‌منظره به چند کودک نشان داد. عروسکی برداشت و در حینی که عروسک را به دورِ منظره می‌گرداند، از بچّه‌ها می‌پرسید که عروسک چه می‌بیند. کودکانِ کم‌سن فقط از نقطه‌دیدِ خودشان می‌توانستند گزارش دهند ولی بچّه‌های حدوداً چهارساله به بالا، می‌توانستند چشم‌انداز عروسک را تصوّر کنند. به بیان دیگر می‌توانستند با او همدل شوند و خود را جای او بگذارند.

اکنون باور بر این است که نیاکان ما توانایی همدلی و خود را بجای دیگری گذاشتن را در خود پرورش دادند تا بتوانند اجتماعاتی تشکیل دهند تا احتمالِ بقای خود را بالا ببرند. در واقع، جانوران اجتماعی دیگر، مثلِ دلفینها و فیلها، نیز رفتارِ همدلانه از خود نشان می‌دهند.

همانطور که همدلی توانست به تکاملِ نوع ما کمک کند، می‌تواند در تکامل فردی ما نیز یاری‌رسان باشد. سه الگوی تاریخی هست که همدلی را آسان می‌کند: تجربه، گفتگو و عملِ اجتماعی.

جُرج اُروِل، نویسندۀ نامی را در نظر بگیرید. او عادت داشت که مثلِ ولگردها لباس بپوشد و در خیابان زندگی کند تا بفهمد که زندگی آوارگان و خانه‌بدوشان چگونه است. او می‌خواست بجای آنکه مثلِ معاصرانش، از دور بایستد و فلسفه ببافد، بی‌عدالتی را بی‌واسطه تجربه کند.

در این میان، رهبر سابقِ کوکلاکس‌کلان، سی.پی الیس، پس از گفتگوهای مستمر با اَن اَتواتر، یک زنِ آفریقایی-آمریکایی و آگاهی از زندگی او،  تبدیل شد به یک پویشگرِ حقوق مدنی.

یا خادمِ کلیسای آنگلیکان، تامس کلارکسن را در نظر بگیرید. او آگاهیِ عمومی را از هراس و اضطرابِ بردگی در بریتانیای قرن نوزدهم افزایش داد، به این طریق که برده‌داری را تشبیه کرد به عملی که در آن زمان متداول بود: در آن زمان مردان را عملاً می‌دزدیدند و در نیروی دریایی سلطنتی، به خدمتِ نظامی دریایی وامی‌داشتند. با مقایسۀ برده‌داری با چیزی که عموم مردم درک می‌کردند، کلارکسن توانست بریتانیا را به سمتی پیش براند که در نهایت تصمیم بگیرد که برده‌داری را صریحاً الغاء کند.

پس با پذیرفتن و بکارگرفتنِ تواناییِ همدلی، می‌توانیم هم چشم‌اندازهای خود را تغییر دهیم، هم بر زندگی دیگران تأثیر مثبت بگذاریم.

همدلی و زندگی جمعی ، اجتماعی میان مردم ایران

به‌رغمِ تنوّعِ گیج‌کنندۀ انتخابهای شغلیِ امروز، باز هم می‌توانیم در کارمان معنا و رضایتِ خاطر پیدا کنیم.

آیا تا کنون قطعاتِ یکی از اثاثیه‌های آیکیا یا یک لگو را سرهم کرده‌اید؟ هرچند گاهی ممکن است  دلسرد شویم، امّا در اینکه آدم خودش چیزی را از صفر تا صد بسازد، حسّ عمیقاً رضایتبخشی هست. پیش از انقلاب صنعتی، تقریباً همه چیز را صنعتگران و استادکاران می‌ساختند. پینه‌دوز تمامِ یک کفش، و خیّاط تمامِ یک پیرهن را می‌ساخت.

امّا با تقسیم کار، اوضاع یکسره دگرگون شد. در سدۀ هجدهم، آدام اسمیتِ اقتصاددان گفت که بهترین راهِ افزایش توانِ تولید، تقسیم کارهای پیچیده به مراحل مختلف است. او الگویِ کارخانۀ سوزن‌سازی را توصیه می‌کرد که در آن مراحلِ جداگانۀ تولید، مثلِ گداختن و پرداختن، میانِ کارگران تقسیم می‌شد و توان تولید را از روزانه ۱ سوزن به حدودِ ۵۰۰۰ سوزن افزایش داد.

اگرچه این الگو توان تولید را افزایش داد، امّا تعهّد افراد به شغلشان را از میان برد. اگر شما هرگز محصولِ نهایی را نبینید، چگونه می‌توانید احساس خوبی به نقش و وظیفۀ خود داشته باشید؟

تاریخ، چهار الگوی معنابخشی در اختیار ما می‌گذارد که ممکن است به ما کمک کنند تا کمتر احساس کنیم که از شغل خود بیگانه شده‌ایم.

نخستین الگو، حرکت به سمتِ اهدافِ معنادار است. ویکتور فرانکلِ روان‌درمانگر، هردو جنگ جهانی را تجربه کرد و از اردوگاه‌های کار اجباریِ نازی‌ها جان به دربُرد. او دریافت که جان‌به‌دربُردگانِ دیگر عموماً هدفی فراتر از صِرفِ زنده ماندن داشتند؛ مثلاً دانشمندی مصمّم بود که نوشتنِ دورۀ کتابهایش را به پایان برساند.

همچنین می‌توانیم در کمک به دیگران انگیزه پیدا کنیم. اوایل قرن بیستم، دانشمندِ جامع‌الاطراف، آلبرت شوایتزر، شغل آکادمیک و حرفۀ موسیقایی خود را رها کرد و برای پزشکی آموزش دید. بعدها، بخاطر نیکوکاریهایش در آفریقا، به او جایزۀ صلح نوبل دادند. او با پیروی از حسِّ وظیفه‌شناسی‌اش، زندگی‌اش را سرشار از معنا کرد.

به دست آوردنِ احترام و شهرت نیز می‌تواند به شغل معنا ببخشد. از زمانی که هِنری فُرد گفت که کارمندانش، مادام که دستمزدشان به حدّ کافی بالا باشد، از کارِ یکنواخت در خطّ تولید بدشان نمی‌آید، شرکتها تصمیم گرفتند که به کارکنانشان پول بیشتری بدهند و احترام کمتری بگذارند. با اینحال، شرکتِ Innocent، تولیدکنندۀ انواع آبمیوه و اسموتی در انگلستان، بارها و بارها به عنوان یکی از بهترین جاها برای کارکردن، برگزیده می‌شود؛ نه بخاطرِ دستمزد، بلکه بخاطرِ نحوۀ برخورد با کارکنانش. کارکنانِ Innocent مزایایی دریافت می‌کنند مثلِ گردشهای دسته‌جمعیِ آخر هفته و نوشیدنی رایگان در عصر جمعه.

همچنین می‌توانیم با به‌کارگرفتنِ مجموعۀ مهارتهامان، به شغلمان تعهّد پیدا کنیم. امروزه بیشتر کارگران، در وظایفِ محدودی تخصّص دارند. امّا در دورۀ رنسانس ایتالیا، همه‌چیزدانی و همه‌فن‌حریفی (حکیم بودن)، غایتِ علم و هنر به‌شمار می‌رفت، مثلِ لئوناردو داوینچی. اگر چندین کار انجام دهید، ممکن است چندین منبعِ معنابخش پیدا کنید.

مردمِ عصرِ مُدرن، درگیر زمان و اسیرِ ضرباهنگِ ساعتند، امّا اوضاع همیشه اینطور نبود.

نمی‌توان جهان را بی‌زمان تصوّر کرد؛ جهانی که نتوانید در آن قرار ملاقاتی بگذارید، چه برسد به آنکه بدانید چندساله‌اید. زمان، بنظر می‌رسد یک جنبۀ طبیعیِ اشیاء و امور باشد، امّا تا هنگامی که جهان باستان نیاز پیدا نکرده بود که حسابِ دوره‌های کشاورزی را نگه دارد، درست اندازه‌گیری نمی‌شد. از آن زمان، سه پیشرفت مهم رخ داده که رابطۀ امروزی ما با زمان را شکل داده است.

نخست، اختراعِ ساعتِ مکانیکی در اروپای قرن سیزدهم بود. این ساعتها در آغاز برای اعلامِ وقتِ نماز به راهبان به‌کار می‌رفت امّا به زودی در مرکزِ شهرها نصب شد و مغازه‌ها شروع کردند که  ساعاتِ کاری خود را بر اساسِ آنها تنظیم کنند. در سال ۱۳۷۰ میلادی، یکی از این ساعتها در کُلنِ آلمان ساخته شد و به مدّت چهار سال، آغاز و پایانِ ساعات کاریِ کارگران و وقتِ ناهار را تعیین می‌کرد. آشنا نیست؟

اگر چه زمانِ همگانی در آغاز سودمند بود، امّا در دورانِ انقلاب صنعتی، تبدیل به شکلی از کنترلِ اجتماعی شد. درواقع، به گفتۀ لِویس مامفُردِ تاریخدان، ساعت، حتّی بیش از موتور بخار، معرّفِ عصرِ انقلاب صنعتی بود.

یک نمونه جوزایا وِج‌وود است، همنامِ وِج‌وودِ معروف، صاحب کارخانۀ سفالگری. او زمانبندی با ساعت را به سیستمِ کاری اواخر قرن هجدهم وارد کرد و بر همین اساس، کارگرانی را که دیر سر کار می‌آمدند، جریمه می‌کرد. این امر به نظارت و کارامدیِ حداکثری و مجازاتِ افراد خاطی انجامید.

این دلمشغولیِ فزاینده به زمان، نهایتاً به جهانی انجامیدکه امروزه می‌شناسیم؛ جهانی که همه چیز با شتابی هرچه بیشتر حرکت می‌کند، چه نقل و انتقال باشد، چه فنّاوری، و چه غذا. حتّی زبانمان نیز ذهنیّتِ تجاریِ زمان را بازتاب می‌دهد: زمان دیگر به یک کالا تبدیل شده است، زیرا می‌توان وقتِ کسی را «گرفت» یا «به هدر داد.»

چگونه می‌توانیم این رابطه را از نو، به شکلی دیگر بیافرینیم؟ راهکارهای مدیریتی به‌کار نمی‌آیند زیرا بیشتر به علائم می‌پردازند تا عوامل، امّا تاریخ راهکارهای دیگری در پیش می‌نهد.

مثلاً می‌شود اندیشۀ کوتاه‌مدّت خود را محدود کنیم. جامعۀ امروز بیش از حد دلمشغولِ آیندۀ نزدیک است. امّا رویکرد دیگری هم هست: جنگجویانِ وایکینگ باور داشتند که اعمالشان را هم اخلافشان قضاوت خواهند کرد، هم اسلافشان؛ به همین دلیل باتأمّل بسیار و بی‌شتاب عمل می‌کردند.

شاید باید فقط از شتابمان بکاهیم؛ مثلِ گوستاو فلوبرِ داستان‌نویس که پنج سال طول کشید تا مادام بواری را بنویسد. یا دهقانانِ فرانسویِ قرنِ نوزدهم را در نظر بگیرید که عادت داشتند عملاً تمامِ زمستان را بخوابند و تنها برای غذا خوردن و آتش افروختن برخیزند.

پول، جهان را می‌گرداند ولی چگونگیِ رویکرد ما به آن، در اختیار خودمان است.

تا نیمۀ قرنِ هجدهم، مصرف‌کننده کسی بود که مُسرف و ولخرج بود، و مصرف، واژۀ دیگری بود برای بیماریِ سِل که موجب می‌شود بدن تحلیل برود.

آنچه ما مصرف‌گرایی می‌دانیم، با صنعتی‌شدن پدید آمد و گسترش یافت. در این مدّت، افراد بیشتری می‌توانستند ثروت بیندوزند و در نتیجه، کالاهای بیشتری برای مصرفِ آنان تولید می‌شد. این تحوّل، تصوّر ما را از پول از نو تعریف کرد و داراییهای مادّی، تبدیل شدند به نشانِ تشخّص زیرا نشانگرِ ثروت بودند.

تا پایانِ سدۀ نوزدهم، خرید و سبک‌زندگی درهم آمیخته بودند؛ آمیزه‌ای که می‌رفت تا زندگی مُدرن را تعریف کند.

در اواخر دهۀ ۱۸۰۰، بُن مارشه، یکی از نخستین فروشگاههای بزرگ، در پاریس افتتاح شد. با خرید عمده می‌شد قیمتها را پایین نگه داشت و کالاهای تجمّلی را دسترس‌پذیرتر کرد. ساختمانِ آن مجموعه، پذیرای کنسرتها و نمایشگاهها و دارای رستوران بود. اینگونه، هم یک مرکزِ اجتماعی می‌شد و هم راه را برای مراکز خریدِ امروزی هموار می‌کرد. حالا دیگر چیزخریدن یک جور فعالیتِ تفریحی بود.

امروزه تبلیغات، خواسته‌های ما را به گزینشی میانِ کالاها و برندها تقلیل داده‌اند. ما احساس می‌کنیم که به گرانترین و جدیدترین چیزها نیاز داریم، فقط به این دلیل که می‌خواهیم از مُد روز عقب نیفتیم، و به همین سبب بی‌وقفه در پیِ پولیم.

امّا این سبک زندگی با فشار روانی فراوانی همراه است. آیا ساده‌زیستی، جایگزین بهتری نیست؟

در کُنکوردِ ماساچوست، در قرن نوزدهم، مردی به نامِ هِنری دیوید تورو، از مصرف‌گراییِ فزایندۀ پیرامونش سرخورده شد و به یک کلبۀ چوبی جنگلی در بیرون شهر پناه برد. دو سال، بیرون از شهر زندگی کرد، خوراکش را خودش شکار می‌کرد یا پرورش می‌داد امّا بیشتر اوقاتش را در فراغت می‌گذراند و تجربیاتش را در کتابی به نام Walden ثبت می‌کرد. وقتی به شهر برگشت، بصورت پاره‌وقت کار می‌کرد و می‌گفت در شش هفته، آنقدر پول درمی‌آوردکه یک سال زندگی کند؛ به این طریق می‌توانست آزادانه علایق و تفنّن‌های خود را پی بگیرد.

تورو به ما نشان می‌دهد که چگونه از مخارجمان بکاهیم و بر دلخوشیها و شادیهایمان تمرکز کنیم تا ثروتی را بدست بیاوریم که آن را با پول نمی‌توان خرید.

نقش جهانی سازی و پول و ثروت در دنیای مدرن

حواسّ پنجگانۀ ما، درک ما از جهان را شکل می‌دهند امّا شاید بیش از این پنج حسّی باشند که قبولِ‌ عام یافته‌اند.

افلاطون، فیلسوفِ یونان باستان، به حواسّ متعدّدی باور داشت، از جمله حسِّ دریافتِ حرارت؛ امّا شاگردش، ارسطو، در همه چیز نوعی تقارن می‌جُست. فرض او این بود که چون پنج عنصر وجود دارد (آتش، هوا، آب، خاک، و اثیر)، ناگزیز باید پنج حس داشته‌باشیم.

امّا اخیراً دانشمندان توانسته‌اند نظر افلاطون را دربارۀ احساس حرارت تأیید کنند که به آن thermoception می‌گویند. امّا ماجرا به اینجا ختم نمی‌شود. آنها احساس تعادل (equilibrioception) را نیز شناسایی کرده‌اند و حتّی تواناییِ تشخیصِ میدانهای مغناطیسی را (magnetoreception)، بسیار  شبیه به کبوترانِ جَلد؛ اگرچه این توانایی در انسان بسیار ضعیف است.

مطمئنّاً حسِ غالب در جامعۀ مغرب‌زمینِ امروز، بینایی است امّا این غلبه به هیچ وجه امری طبیعی نیست؛ فرهنگی است و به بهای حس‌های دیگر ما تمام شده است. همه شنیده‌ایم که «دیدن، باور کردن است»، امّا آیا می‌دانستید که ضرب‌المثل اصلی چنین دنباله‌ای دارد: «امّا احساس‌کردن، حقیقت است»؟

در جوامعی که سواد خواندن و نوشتن نبود، دانش و اطلاعات را از طریقِ گفتار و قصّه‌گویی منتقل می‌کردند. همین امر موجب می‌شد که شنیدن اهمّیتِ فراوان داشته باشد. با اینحال، ابداعِ چاپ فشاری، تکثّرِ نشانه‌های بصریِ ثروت، و محوریّتِ مشاهده در روشِ علمی، همه و همه، دست به دست هم دادند تا بینایی را تبدیل به حسّ غالب کنند.

امّا این امر، ما را از تجربۀ حسّیِ احتمالاً بسیار گسترده‌تری بی‌بهره ساخته است. برای مثال، کاسپار هاوزر را در نظر بگیرید؛ پسری که ناگهان یک روز، در نورمبرگِ قرن نوزدهم سر و کلّه‌اش پیدا شد. او که دور از اجتماع بزرگ شده بود – خودش مدّعی بود که در یک سیاهچالِ تاریک بزرگ شده است – ، نمی‌توانست ارتباط برقرار کند ولی حواسّ بسیار تیزی داشت. امّا وقتی سرگذشت و تجاربِ خود را پذیرفت و برای دیگران نیز تعریف کرد، حسّاسیتهایش نیز ناپدید شد، تا جایی که دیگر چندان تفاوتی با افرادِ پیرامونش نداشت.

هاوزر به ما نشان می‌دهد که ما اولویت‌بندیِ حواسمان را می‌آموزیم و می‌توانیم آنها را از طریق تجربه رشد بدهیم. اگر بر وسعتِ تجربۀ حسّی تمرکز می‌کردیم – مثلِ رایحه و بافتِ غذایی که می‌خوریم، یا صداها و بوهای محلّه‌هامان-، شاید زندگیِ پرشورتری می‌داشتیم.

سفر، راهی عالی برای شناختِ خود و جهان است؛ چهره‌های چهارگانۀ مسافر ممکن است به‌دردتان بخورد.

در قرن نوزدهم، یک مبلّغِ انگلیسی به نامِ تامس کوک، سفری را از لستر به لافبورو برای کارگران فقیر ترتیب داد تا در یک جلسۀ بدونِ مشروب شرکت کنند. پانصد نفر شرکت کردند که باعث شد کوک انگیزه پیدا کند و سفرهای بیشتری را به اروپا سازماندهی کند. هدفِ کلّی از این سفرها این بود که امکانات سفر را برای مردم فراهم کنند و جهان‌بینی آنان را گسترش دهند.

متأسّفانه، در نهایت، پسرش که آماج و آرزوهایش چندان ستودنی نبود، زمام امور را در دست گرفت. او توجّهش را معطوف کرد به مراجعان ثروتمند، مسیرهای پرهزینه، و افراط در تفریح و فراغت، و  بدین طریق موجبِ پدیدآمدنِ صنعتِ مسافرت مُدرن شد.

امّا اگر به گذشته نگاه کنیم، چهار چهره و نقابِ تاریخی می‌یابیم که با کمک آنها می‌توانیم تصوّر کوک از سفر را نه فراغت‌جوییِ محض، بلکه جبرِ تغییر بدانیم.

اوّلین نقاب یا چهره، زائر است؛ مسافری مذهبی که به سوی مقصدی (احتمالاً نمادین) سفر می‌کند و مسیری بالقوّه دشوار را اغلب پیاده می‌پیماید. چنین سفری ممکن است هم بر زندگی شما، هم بر زندگی دیگران تأثیری عظیم بگذارد. ساتیش کومار را در نظر بگیرید که در دهۀ ۱۹۶۰، از هند تا مسکو، و از آنجا تا پاریس، لندن، و واشنگتن را تماماً پیاده پیمود. سفر زیارتی او اعتراضی بود علیه سلاح‌های اتمی؛ و اگر چه هیچ گونه ملاقات سیاسی‌ای را نمی‌پذیرفت، توانست از دریچۀ مهر و عطوفتِ مردم و گشودگی آنان در برابراندیشه‌هایش، با جهان و جهانیان پیوند برقرار کند.

نیز می‌توانیم از خانه‌به‌دوش تقلید کنیم. زندگی خانه‌به‌دوشی که از اینجا به آنجا می‌رود و جهان را می‌گردد، برای بسیاری از مردم شدیداً گیراست. این امر را در توصیفاتِ زیبایی که در ادبیاتِ قرن هفدهم از اردوگاه‌های رومانی شده است، می‌توانیم ببینیم. امّا خانه‌به‌دوش بودن به معنای بُت‌ساختن از نحوۀ زندگی یک عدّه از مردم نیست؛ بلکه بیشتر به معنای گنجاندنِ برخی از فعّالیتهای سنّتی و قدیمی در زندگی است، از قبیلِ چادرزدن، وقت‌گذرانیِ کافی با دوستان و خانواده در طبیعت، و سفر به محیطهای متفاوت.

سومین چهره یا نقاب، جستجوگر است که ویلیام کُبِت، نمونۀ آن است. او به انگلستانِ عصر ویکتوریا سفر کرد تا از تأثیراتِ صنعتی‌شدن آگاه شود. او با پیش‌داوری‌های فراوانی دربارۀ کارگرانِ آن کشور، راهیِ سفر شد امّا در نهایت به مخالفت با آن پیش‌پنداشت‌ها برخاست.کُبِت با دیدی باز و جستجو در آنچه بیرون از محدودۀ دانسته‌های او بود، دریافت که سفر، جهان‌بینی او را از بنیاد دگرگون کرده است.

یا می‌توانیم تصوّرمان از گردشگر را ، از نو بیافرینیم. گردشگری مدرن، با کتاب‌راهنماهای پرفروشِ Baedeker در دهۀ ۱۸۰۰ آغاز شد که به فهرستِ «قطعی»ِ دیدنیهای خود می‌نازیدند. متأسّفانه این راهنماها تجربۀ سفرِ بیشتر مردم را یکسان کرد. پس بجای این که این گونه سفر کنیم، باید مردمان و جاها را با ملاکهای خودمان کشف و تجربه کنیم، نه از روی فهرستی که یک نفر دیگر درست کرده است.

رابطۀ ما با طبیعت، در گذرِ زمان دگرگونیهای بسیاری یافته است، امّا هنوز هم اگر نه پیوندی جسمی، پیوندی روحی با آن داریم.

همۀ ما احساس اشتیاق به مناظر زیبا و طبیعت را می‌شناسیم. چرا چنین با طبیعت پیوسته‌ایم؟

امروزه طبیعت برای ما منبعِ سه چیز است: زیبایی، سلامت روانشناختی، و ذخایر طبیعی.

نهضتِ رُمانتیک، در واکنش به شهرنشینی و صنعتی‌شدن، طبیعت را چون چیزی ترسناک و درعین حال زیبا ترسیم می‌کرد: مظهرِ شکوهِ آفرینشِ کردگار. پیش از این نهضت، اکثر مردم از جنگلها می‌ترسیدند و آنها را جاهایی رازآلود، تاریک، انبوه و کمینگاهِ شیاطین می‌دانستند.

امّا این ترس از جهانِ طبیعت، یک احساسِ طبیعی در وجود ما نبوده است. درواقع، در ما کششی به سوی طبیعت هست تا از آن آرامش و سلامت بدست بیاوریم؛ این کشش موسوم است به biophilia (طبیعت‌دوستی)؛ به همین دلیل است که احساسِ نیاز می‌کنیم که از شهر بیرون بزنیم یا در خانه و دفتر کارمان گل و گیاه نگه‌داریم. این امر را می‌توانیم در مطالعه‌ای که در پنسیلوانیا بر روی بیماران انجام شد نیز مشاهده کنیم. طبقِ این مطالعه، پس از جرّاحیِ کیسۀ صفرا، بیمارانی که در اتاقشان پنجره‌ای رو به طبیعت داشتند، زودتر از آنان که نداشتند بهبود یافتند.

با اینحال،  طبیعت را به منزلۀ یک منبعِ تجاری هم تلقّی کرده‌اند. این طرز تلقّی ریشه در این عقیدۀ مذهبی و فلسفی دارد که انسان اشرفِ مخلوقات است. با صنعتی‌شدن جوامع، به جایی رسیده‌ایم که به نامِ آسایشِ بشر، ذخایر طبیعی را چنان سریع و زیاد مصرف می‌کنیم که به حدّ هشدار و نگرانی رسیده است.

این جداییِ بشر از طبیعت و تسلّطش بر آن، موجبِ چیزی شده است که به آن پایانِ طبیعت می‌گویند. زمانی بود که طبیعت، زندگی بشر را می‌گرداند امّا تغییراتِ اقلیمیِ ناشی از فعّالیتهای انسان، باعث شده است که انسان، گردانندۀ جهان طبیعت شود.

امّا هنوز برای تغییر وقت داریم. چه می‌شد اگر بجای پرواز به کارائیب که موجبِ انتشار کربن می‌شود، به جنگلی محلّی می‌رفتیم و چادر می‌زدیم؟ چنین اندیشه‌هایی که حسّاسیتهای بوم‌شناسانه دارند، تازه شروعِ یک تغییرِ نگرش است و می‌تواند ما را به طبیعتی بازگرداند که روزگاری می‌شناختیمش و اکنون در آستانۀ آنیم که جاودانه از دستش بدهیم.

ما اغلبِ باورهایمان را به میراث می‌بریم، امّا باید بخواهیم که در آنها شک کنیم.

هریک از ما باورهایی دارد. برخی بر این باورند که حکومت پادشاهی باید برافتد. برخی برآنند که نباید گوشت خورد. برخی نیز معتقدند که هیچ یک از این مسائل، در قیاس با دین اهمّیّتی ندارد. امّا این همه باور از کجا می‌آید؟

اینها ارزشهایی شخصی‌اند که ما بر مبنای آنها خوبی و بدیِ یک عمل را تعیین می‌کنیم. این ارزشها روابط ما را با جهان شکل می‌دهند. مسئله این است که ما به ندرت اعتبار و صحّت این باورها را به پرسش می‌گیریم.

درواقع، بسیاری از  باورهای بنیادینمان را از مادروپدرمان و در طولِ تربیتمان به ارث می‌بریم. یکی از بهترین مثالها دین است. یک مطالعۀ مهمّ آمریکایی بر روی تمایلات مذهبیِ پس از جنگ جهانی دوم نشان داد که ۹۰ درصد پروتستانها، ۸۲ درصدِ کاتولیکها، و ۸۷ درصدِ یهودیان هنوز هم به دین و مذهبی که با آن بزرگ شده‌اند، پایبند می‌مانند.

افزون بر این، حدودِ یک‌سومِ مردمی که در مقطعی از زمان، از دین خود برمی‌گردند، بعدها در زندگی خود دوباره به آن بازمی‌گردند؛ این امر نشان می‌دهد که تربیتِ ما احتمالاً در تمام طول عمر، بر زندگی ما اثرگذار خواهد بود.

یک مثال خوب دیگر، ملّیت‌گرایی است. بسیاری از مردم به اهمّیّت یا حتّی برتری کشورشان باورمندند، به هر دلیلی، از جمله زیبایی طبیعی، دستاوردهای فرهنگی یا هرچیز دیگر. امّا جورج برنارد شاو، نمایشنامه‌نویس، این باور را پوچ و بیمعنا می‌یافت. اینکه کجا زاده شوید، امری کاملاً تصادفی و اتّفاقی است، بنابراین احتمالِ برتریِ زادگاهتان نیز بسیار کم است و فقط باوری فرهنگی است که از اطرافیان خود به ارث گرفته‌اید.

پس مهم است که آنچه را به ما یاد می‌دهند، به دقّت بررسی کنیم و آمادۀ تغییرِ باورهایمان باشیم. ماجرای لئو تولستوی نویسنده را در نظر بگیرید که در اشرافیگریِ روسیۀ دهۀ ۱۸۰۰ زاده شد و به اقتضای موقعیتِ اجتماعی‌اش، یک زندگی پرعیش‌ونوش و پرفسق‌وفجور را در پیش گرفت. امّا پس از جنگیدن در نبردِ کریمه و دیدنِ یک صحنۀ اعدام در فرانسه، کلّ نظامِ حکومتی و اشرافیّت را زیر سؤال برد.

سرانجام به جایی رسید که همچون رعایای خود لباس می‌پوشید و با آنان کار و زندگی می‌کرد و از محیط اجتماعی‌ای که در آن بزرگ شده بود، فاصله می‌گرفت. با شک‌کردن در باورهای اطرافیانش، راه و رسم زندگی‌اش را کاملاً دگرگون کرد و باقیِ روزهای عمرش را با ملاکهای اخلاقی خود زیست.

ما به اشتباه گمان می‌کنیم که خلّاقیت را نمی‌توان آموخت، امّا خلّاقیت، یکی از راه‌های ابرازِ وجود است که در دسترسِ همگان است.

شاید تجربه کرده‌ باشید که چه لذّتی دارد وقتی آدم یاد می‌گیرد آهنگی را که دوست دارد روی پیانو بنوازد؛ یا رضایتی را که پختنِ یک کیک خوشمزه برای خانواده دارد. اگر تجربه کرده‌اید، پس لذّت آفرینش را می‌شناسید.

واژۀ creativity (خلّاقیت) از واژۀ لاتینیِ creare (ساختن، تولید کردن) می‌آید و بخشی اساسی از فعّالیتِ تکاملی است.

این نکته را در آزمایشی که در سال ۱۹۱۴ با شامپانزه‌ای به نامِ سلطان انجام شد می‌بینیم. (شامپانزه در سیر تکامل چندگامی پیش از ما قرار دارد.) در این آزمایش، موزی را بیرون از قفس دور از دسترس او گذاشتند که موجب شد سریعاً دست‌به‌کارِ ساختنِ ابزاری شود که بتواند به آن میوۀ هوس‌انگیز دست پیدا کند. امّا پس از به‌هم‌چسباندنِ دو تکّه چوب برای ساختنِ یکجور شن‌کش، آنقدر از ساخته‌اش خوشحال شده بود که پیوسته کار را تکرار می‌کرد و موز را یکسره از یاد برد!

با اینحال، به تأثیرِ اندیشه‌هایی که ریشه در دوران رنسانس دارند، به ما می‌آموزند که خلّاقیت، از آنِ هرکسی نیست.

در اروپای قرون وسطایی، باور بر این بود که تنها خداوند می‌تواند از هیچ بیافریند. انسانها جماعتی یکسان بودند و در این میان برخی از آنها صرفاً مقلّدان و صنعتگرانی بامهارت بودند.

با اینحال، در ایتالیای سدۀ پانزدهم، «نبوغ انسان» – یعنی توانایی‌اش بر خلقِ چیزهای زیبا، نه صرفاً رونگاری از آنها- را به رسمیت شناختند. مدّتها زمان بُرد تا مردم بتوانند راحت و راحت‌تر، فردیّت خود را ابراز کنند.

نقطۀ اوج این تغییر، میکل‌آنژ بود که کارهایش بسیار پرشمار، گسترده و پرطرفدار بود و در طول حیاتش چنان اعتباری برایش به ارمغان آورد که تا امروز برقرار مانده است. حتّی امروزه هم، او تجسّدِ مفهومِ «استعدادِ خداداد» است؛ یعنی اینکه یک نفر مهارتهایی چنان بی‌همتا داشته باشد که فقط ممکن است یک قدرت برتر به او عطا کرده باشد. پیامد این اندیشه این است که مردم امروز، بر این باورند که آدمی یا استعدادِ هنری دارد یا ندارد و خلّاقیت، آموختنی نیست.

برای کشفِ دوبارۀ خلّاقیت، باید ذهنیّتِ یک صنعتگر را در کارِ کنونیِ خود وارد کنیم، چنان که ویلیام موریس در بریتانیای قرنِ نوزدهم کرد. در واکنش به زوالِ صنعتگری در انقلاب صنعتی، یک نهضتِ احیای هنرهای دستی راه انداخت. او بر آن بود که صنعتگری کار مهمّی است زیرا تن و روان را باهم به کار می‌گیرد و به آدم، احساس افتخار به مهارت و دست‌ساخته‌اش می‌دهد. این نگرش تقریباً سرزنشی صریح است بر روشِ سوزن‌سازیِ آدام اسمیت که تمامِ این مهارتها و لذّات را از کار حذف می‌کرد.

محبوبیت و رواجِ دوبارۀ بگیر و بساز یا DIY (do it yourself) نیز بازتابِ همین نیازهاست. برای شکوفایی، باید در پیِ این قبیل خلاقیتهای یَدی و عملی باشیم.

توجه به قابلیت ذهن در به کارگیری خلاقیت و هوش

امروزه مرگ، یک تابو است امّا در گذشته نبود. برای آنکه واقعاً زندگی کنیم، باید مرگ را بپذیریم.

روزگاری مرگ جزئی از زندگیِ روزمرّه بود.

memento mori که به لاتینی یعنی «به‌یاد دار که ناگزیر خواهی مُرد»، روزگاری، شمایل مهمی بود.

این شمایل اغلب شاملِ جمجمه‌ای بر جواهرات بود که در پرتره‌ها و در کلیساها به چشم می‌خورد و به مردم یادآوری می‌کرد که فانی‌اند و رویاروی مرگ با هم برابرند.

گورستانهای قرون وسطا، مکانهایی اجتماعی بود؛ تجّار در آنجا جنس می‌فروختند وکودکان بازی می‌کردند. چنین نگرشی، فیلیپ آریِسِ تاریخدان را به این نتیجه رساند که احتمالاً مردمِ قرون وسطا بیش از همه عاشقِ زندگی بودند. خطرِ همیشگیِ مرگ بر اثرِ خشونت، گرسنگی، و بیماری، مردم را به این باور رسانده بود که زندگی هدیه‌ای است که باید آن را عزیز داشت. نظیر این نگاه را در دگرگونیهای کسانی می‌بینیم که تا لبِ مرگ رفته‌اند و برگشته‌اند؛ کسانی که به چشمان مرگ خیره شده‌اند، زندگیِ سرشارتری دارند.

امّا فرهنگ غربی، عمدتاً چنین نگرشی به مرگ ندارد و درواقع مرگ را از دید عموم، دور نگاه می‌دارد. تنها یک قرن پیش، مردن در خانه و درکنارِ خانواده و دوستان، پیر و جوان، امری عادی بود. به رغم آنکه ۷۰ درصد مردم امروز می‌گویند که آنها هم دوست دارند در خانه بمیرند، بیش از نیمی از آنها در بیمارستان می‌میرند؛ محیطی که کودکان را اغلب از آن دور نگاه می‌دارند.

مراسم خاکسپاری نیز ساده‌تر و معمولی‌تر شده است. رسومِ پیچیده جای خود را به خدمات سریع و کارامد داده‌اند و برخلافِ گذشته که مشارکتِ غریبه‌ها امری عادی و متوقَّع بود، امروزه تقریباً غیرقابل‌تصوّر است. در فاصلۀ سالهای ۱۹۶۰ و ۲۰۰۸، مرده‌سوزان در بریتانیا از ۳۵ درصد به ۷۲ درصد رسیده است. احتمالاً به یادِ اجساد سوخته، کمتر کاری صورت خواهد گرفت، بگذریم از اینکه کلّا «از دیده رفته‌اند.»

اینکه دیگر به مرگ احساسِ نزدیکی نمی‌کنیم، می‌تواند ما را از زندگی نیز دور کند. باید این تابوی ترسناک را بشکنیم و از طریقِ گفتگویی گشوده و آیینهای همگانی، پیوندمان را با مرگ از نو تعریف کنیم.

جمع‌بندی نهاییزندگی سنتی با چراغ نفتی و انار

پیام کلیدی این خلاصه کتاب :

تبحّر در هنرِ مُدرن زندگی، دشوار تواند بود. امّا با به‌یادداشتنِ راه و رسم زندگیِ نیاکانمان، می‌توانیم چند راهکار مفید را از نو کشف کنیم و در زندگیمان بگنجانیم؛ از جمله: خود را به پرسش گرفتن و در باورهای خود شک کردن، بازاندیشیِ مفاهیمِ رمانتیک، پذیرفتنِ خلّاقیتِ درونیمان، بازگشت به آغوش طبیعت، فقط برای ضروریات پول خرج کردن، و تردید کردن در تابوهای راجع به مرگ. همانطور که یوهان وُلفگانگ فُن گوته گفته است: «هرکه نتواند از سه‌هزار سال تاریخ کمک بگیرد، زندگیِ بخور و نمیری دارد.»

توصیۀ عملی

خلافِ جهتِ آب شنا کنید.

تمامِ مثالهای بهتر زیستن در این چکیده کتاب ، در یک چیز مشترکند: همه مستلزمِ آنند که همرنگِ جماعت نباشیم. اگر دریافتهای خود را به دقّت بررسی کنیم، و آماده باشیم که از سنّت دل بکنیم، می‌توانیم آزادانه هنرِ زندگیِ فردی خود را پرورش دهیم که بهترین روش زندگی برای ماست.

بازخوردی دارید؟

ما قطعاً مشتاق شنیدن نظرات شما درباره‌ی مطالبمان هستیم. فقط کافی است یک ایمیل با نام این کتاب به عنوان subject به remermber@cfbk.ir بفرستید و افکار خودتان را با خانواده کافه کتاب در میان بگذارید!

پیشنهاد برای مطالعۀ بیشتر: درس‌هایی از تاریخ اثرِ ویل دورانت و آریل دورانت

درس‌هایی از تاریخ (۱۹۶۸)، شرحِ مختصری از ۵۰۰۰ سال تاریخ بشر بدست می‌دهد. دگرگونیهای اخلاقی، مذهبی و حکومتداری، مثل سوسیالیسم و کاپیتالیسم، را بررسی می‌کند و جهاتِ تاریخیِ حرکت به سمتِ جنگ را پی‌می‌گیرد. در کنار این مطالب، دربارۀ معنای تاریخ در روزگار ما، درسها و عبرتهای فراوانی ارائه می‌کند.

 

برای چکیده های بیشتر و دانلود اپلیکیشن کافه کتاب به cfbk.ir مراجعه کنید.

درباره‌ی باریستا

باریستا قدیمی ترین و اولین ادمین کافه کتابه. عاشق کتاب، مترجم، نویسنده و پر ذوق. در حال حاضر داره وبسایت کافه کتاب رو هم مدیریت میکنه و تمام تلاشش اینه که بهترین چکیده ها برای کافه کتابی ها گزینش بشن.

همچنین ببینید

سیسیل ریچاردز در خلاصه کتاب دردسرساز کافه کتاب به همراه هیلاری کلینتون

دردسرساز

چگونه یک تگزاسی دردسرساز میخواهد دنیا را تغییر دهد. چه اتفاقی می افتد وقتی شما …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *