روایتی از یک فرار و تاریخ دردآور دیکتاتوری کره شمالی
این روزها کره شمالی تیتر اغلب خبرها واقع شده است. آنها در روابط خود با سایر کشورها به تحمیل قدرت متوسل می شوند. در واقع هر کسی که از قواعد آنها پیروی نکند با تهدید و سلاح هسته آنها مواجه می شود.
در این چکیده به خلاصه کتاب A River in Darkness نوشته Masaji Ishikawa میپردازیم تا دریابیم واقعا در درون این پادشاهی مرموز بدنام چه می گذرد؟
خارجی ها به ندرت شاهد زندگی روزمره کارکنان این کشور هستند. مسافران این کشور به شدت تحت نظارت قرار می گیرند و تنها شاهد مواردی هستند که حکومت می خواهد آنها ببینند. همچنین راهنماهای سفر کاملا توجیهند که هیچ عکسی توسط مسافران از کشور خارج نشود.
مردم شجاع کره شمالی در تلاش برای فرار ازچنگال این دیکتاتوری بوده اند.
مساجی ایشیکاوا یکی از معدود انسان هایی است که تلاش کرد از مرزهای خطرناک این کشور عبور کند، به چین برسد و حقایق این حکومت را فاش سازد. “رودخانه ای در تاریکی” داستانی از خاطرات ترسناک او از زندگی در کره شمالی است. او با دروغ نشان دادن تبلیغات گذشته، نگاهی اجمالی به وحشت ها و سختی های زندگی در دیکتاتوری بی رحم این حکومت می اندازد.
در نوشتار زیر شما خواهید دانست:
- چرا هزاران کره ای، ژاپن را ترک کردند که زندگی جدیدی در کره شمالی بسازند.
- مدرسه رفتن در یک حکومت دیکتاتوری به چه صورت است.
- و درباره داستان خطرناک فرار ایشیکاوا.
به خانواده ایشیکاوا وعده یک زندگی بهتر در کره شمالی داده شده بود اما آنها به طور ظالمانه ای مورد آزار و اذیت قرار گرفتند.
در بین اواخر دهه ۱۹۵۰ و اواسط ۱۹۸۰ صدهزار مردم کره و دو هزار شهروند ژاپن این کشور را با کشتی به مقصد کره شمالی ترک کردند. این یک فصل خاطره انگیز از تاریخ است. این اولین بار در تاریخ بود که تعداد بالایی از مردم، یک کشور سرمایه دار را به مقصد کشوری سوسیالیست ترک می کنند. اما مهاجران به زودی دریافتند که این به قول معروف “بهشت روی زمین” متفاوت از چیزی بود که در تبلیغات دیده بودند.
اولین نشانه ها زمانی نمایان شد که کشتی برای تعمیرات پهلو گرفت. مسافران تازه وارد (که خانواده ایشیکاوا هم بینشان بودند) از دیدن اینکه چگونه مردم بیچاره کره با لباس های پاره به تخلیه کشتی می پردازند، حیرت زده شدند. لباس های مردم محلی نشان می داد که آنها از فقیرترین مردم ژاپن هم فقیرتر بودند.
اولین غذای آنها یک نشانه دیگر را نمایان کرد. به آنها غذای بسیار بدبوی سگ داده شد. حتی یک نفر از گروه آنها هم یک لقمه کامل غذا نخورد. خانواده ایشیکاوا قبل از تحویل خانه آینده شان در روستای دونگ-چنگ ری، یک هفته را در اتاقی کوچک و سرد گذراندند.
این نقطه شروع زیبایی بود، اما این خانواده در حزب کارگر کره و هیچ جای دیگر از کشور روابطی نداشتند. شناختن افراد قابل اعتماد بهترین راه برای تضمین یک زندگی ایمن در مرکز پونگیانگ بود، جایی که فرصت های خوبی وجود داشت.
شرایط بعد از ورود آنها به خانه جدیدشان اصلا بهتر نشد. همسایه هایشان به آنها بعنوان افراد ژاپنی نگاه می کردند. تبعیض در رفتار امری عادی و مشهود بود.
در اولین روز مدرسه پسر ایشیکاوا، یکی از همکلاسی هایش او را “حرامزاده ژاپنی” خطاب کرد. سایر دانش آموزان ساعت مچی و کیف او را مسخره می کردند.
اینگونه وسایل در کره شمالی نامعمول بود و دانش آموزان معمولا وسایل درسی خود را درون لباسی می پیچیدند و با خود حمل می کردند. پسر ایشیکاوا هم سریع یاد گرفت که مانند آنها عمل کند.
اما او تنها عضو خانواده نبود که تلاش می کرد همرنگ جماعت شود. مادر او دارای مدرک ریاضی بود در حالی که در آنجا بعنوان پرستار بکار گرفته شد و این موضوع به هیچ وجه مقامات محلی را متعجب نمی کرد. آنها تا زمانی که کره ای را کامل یاد نگرفته بود از دادن شغل به او امتناع می ورزیدند.
زمانی که کاری برای انجام دادن نداشت در کوه ها به دنبال گیاهانی می گشت که آنها را چیده و با آنها غذا درست کند. این بعنوان کمک خرجی در کنار حقوق ناچیز پدر ایشیکاوا بود که به کشاورزی می پرداخت.
سال های تحصیل پسر ایشیکاوا همراه با سخت گیری های فراوان، تبعیضات بی پایان و مجازات های اجتماعی می گذشت.
پسر ایشیکاوا تلاش می کرد که به خانواده خود کمک کند. او تصور می کرد که اگر سخت مطلالعه کند می تواند وارد دانشگاه شود. این اتفاق می توانست زندگی آنها را در مسیر بهتری قرار دهد.
اما او به زودی متوجه شد که این اتفاق نخواهد افتاد. دوره تحصیلی او قبلا توسط مقامات کشور پر شده بود. در واقع جایگاه اجتکاعی او توسط سیستم رتبه بندی انسان ها از قبل تعیین شده بود.
جامعه کره شمالی سه مسیر را برای طی سن خردسالی به بزرگسالی در نظر می گرفت. اگر شما از خانواده ای اصیل بوده و باهوش باشید می توانید وارد دانشگاه شوید. اگر از نظر فیزیکی قوی باشید وارد ارتش می شوید و در غیر این دو حالت کارگر خواهید بود.
علی رغم تلاش بسیاری که پسر ایشیکاوا برای تحصیلش می کرد، معلمش به او لقب “متخاصم” را داده بود که پایین ترین مرتبه اجتماعی به حساب می آمد. هر چقدر هم که تلاش می کرد هرگز به او فرصتی برای رسیدن به رویاهایش داده نمی شد.
وقتی به او آموختند که کارهایی که می خواهد در زندگیش انجام دهد را بنویسد، او سریعا کار در کارخانه را نوشت. از آنجایی که شغل های صنعتی از نظر تئوری فرصت پیشرفت داشتند، این شغل از کشاورزی بهتر بود. اما او حتی از داشتن چنین موقعیتی هم منع می شد و مجبور بود مانند پدرش به کشاورزی بپردازد.
او ابتدا مجبور بود مدرسه اش که بی تردید محیطی خشن بود را به پایان برساند.
از سویی برنامه های تبلیغاتی بسیاری برای شست و شوی مغزی دانش آموزان طراحی شده بود. در کنار ریاضی و علوم، دانش آموزان مجبور بودند به مطالعه “تغییرات انقلابی رهبر بزرگ” کیم یونگ بپردازند.
این مطالب روی کودکان بیشتر از افراد دیگر تاثیر می گذاشت. پسر ایشیکاوا بعنوان یک خارجی بسیار صبور عمل می کرد و سعی می کرد خود را با شرایط وقف دهد.
مورد دیگر از مشکلات آنها آیین های اجتماعی خسته کننده بود. هر سال دانش آموزان وظیفه داشتند نفری پوست دو خرگوش جمع آوری کرده تا با آنها برای سربازان لباس گرم دوخته شود.
گرفتن خرگوش خود به اندازه کافی سخت بود و زنده نگه داشتن آن برای مدتی طولانی امری سخت تر به حساب می آمد. تامین غذای مورد نیاز مردم آنقدر ضعیف بود که مردم گاهی مجبور بودند خرگوش هایی که فرزندشان شکار کرده را بخورند. لباس خزدار اغلب در بازار سیاه فروخته می شد.
اما اگر یک دانش آموز نمی توانست در روز تعیین شده دو خرگوش را به مدرسه بیاورد، به شدت مجازات می شد. تنها راه فرار این بود که پدر و مادر دانش آموز به معلم او رشوه دهند.
سرکوب مخالفان در کره شمالی چنان شدید بود که شهروندان خود را انسان ستیز ساخته بود.
در بهار سال ۱۹۶۸ همه چیز به شدت بدتر شد. یک کاروان از کامیون های نظامی، به روستای ایشیاکاوا حمله ور شدند. سربازان از کامیون ها پیاده شدند و اعلام کردند که آن روستا از این پس پادگان نظامی خواهد بود. اصلا مشخص نبود که سربازان می خواهند از مردم محلی در برابر چه چیزی محافظت کنند.
وقتی که نظامیان مستقر شدند، یک گروه وحشی سرکوب تشکیل دادند. دستیار قدیمی کیم یونگ همراه با کیم چان بن شروع به صدور دستورات جدید نمودند.
یک روز صبح دو سرباز ترسناک درب خانه ایشیکاوا را زده و از آنها خواستند که سریعا خانه را خالی کنند.
وقتی ایشیکاوا از سرباز سوال کرد که چرا باید خانه خود را ترک کند، سرباز به روی او خندید و جایگاه اجتماعی او را مورد تمسخر قرار داد. در حالی که سربازان ایستاده بودند و به افراد خانه ناسزا می گفتند آنها شروع به جمع کردن وسایل خانه کردند. آنها متوجه شدند که برای زندگی باید به اقامتگاه پیونگ یانگ بروند.
اما آنها تنها نبودند. سربازان همه افراد روستا را آواره کرده بودند. آنها تجهیزات کارخانه را دزدیده و حیواناتی که کارگران برای غذا نگهداری می کردند را مصادره کردند.
این شرایط تا یکسال ادامه داشت. سپس روزی وسایل خود را جمع کرده و روستای ما را ترک کردند.
آنطور که مشخص شد، کیم چان بن یک فرد نظامی بسیار خلاق و تاثیرگذاربود. افزایش مقام او حکومت کیم یونگ را به دردسر انداخته بود. کیم یونگ که از هر چالشی که در برابر قدرتش قرار می گرفت پرهیز می کرد، از کیم چان بن فاصله می گرفت.
این جزء اصول حکومت دیکتاتوری به حساب می آمد. دولت همه چیز را کنترل می کرد خود را به مردم نزدیک نگاه می داشت.
دولت نه تنها یک قدرت مطلق بلکه بسیار فاسد بود.
مقامات، پخش مواد غذایی را به شدت کنترل می کردند. اما بعضی از مردم مورد لطف قرار می گرفتند. آنهایی که ارتباطات نزدیکی با چهره های قدرتمند داشتند، مواد غذایی بیشتری دریافت می کردند. افراد سالمند و بیمار اغلب گرسنه می ماندند.
نابرابری به تدریج همه جنبه های زندگی را تضعیف می کند. مردم کره شمالی برای تامین مایحتاج خود به رشوه گیری می پرداختند، عملی که آنها را به تدریج از انسانیت دور می کرد.
ایشیکاوا به وضوح روزی را یاد می آورد که همسایه بیمار خود را روی دوش خود به یک کلینیک ظاهرا رایگان حمل می کرد. وقتی که رسید، از دکتر درخواست کرد که به بیمار کمک کند اما پزشک او را مورد حقارت قرار داد. پزشک مادامی که به او پول یا رشوه پرداخت نشود هیچ بیماری را درمان نمی کرد.
قحطی کره شمالی میلیون ها نفر را کشت و تنها راه برای زنده ماندن جنایت بود.
در تاریخ هشتم جولای ۱۹۹۴ اخبار فاش کرد که رهبر بزرگ “کیم یونگ” فوت کرد. همه مردم شوک زده شدند. ایشیکاوا صدای گریه مردم در خیابان را می شنید. او دچار مجموعه ای از احساسات تعجب، ترس و رهایی شده بود. در آینده قرار بود چه اتفاقی بیفتد.
اما فوت رهبر کشور أوضاع را بهتر نکرد. در واقع أوضاع شروع به بدتر شدن کرد.
بین سال های ۱۹۹۱ و ۲۰۰۰ کشور دچار قحطی شده بود. حدود سه میلیون مردم کره شمالی در اثر گرسنگی تلف شدند.
این حوادث در اثر آب و هوای بسیار سرد و مجموعه ای از سیلاب ها بین سال های ۱۹۹۴ و ۱۹۹۵ که محصولات و زمین های زراعی را نابود کرد، اتفاق افتاد. اندک مواد غذایی باقیمانده شروع به تمام شدن کرد.
در ابتدا جیره غذایی توزیع می شد. سهم هر شخص ۱.۵ پوند غلات بود. اما با بدتر شدن شرایط جیره غذایی هر روز کمتر می شد تا جایی که دیگر غذایی باقی نمانده بود و مردم عملا ماهی سه روز غذا می خوردند.
گرسنگی همه جا بیداد می کرد و تنها چیزی بود که ذهن مردم را درگیر کرده بود. اما برای خیلی از مردم، رهایی هرگز فرا نرسید. مردم زیادی هر روزه می مردند و کودکان گرسنه در خیابان به دنبال غذا برای زنده ماندن می گشتند.
یاس و ناامیدی بسیاری از مردم را به کارهای ناروا وا می داشت. جرم و جنایت اغلب تنها راه زنده ماندن محسوب می شد.
برای مثال ایشیکاوا داستان مردی را شنید که همسر خود را به قتل رساند تا بتواند او را بخورد. این یک جنایت وحشیانه بود. آدم خوارها در حضور مردم به دار آویخته می شدند.
شهر پر از لاشه انسان شده بود. روزی یک فرد تبهکار با پدر ایشیکاوا قرار گذاشت که اگر بتواند آلت تناسلی نهنگ را برایش بفروشد، او را در سودش شریک می کند.
آلت تناسلی نهنگ در سیستم های درمانی چین بسیار باارزش هستند بطوری که در بازار با قیمت بالایی به فروش می رسند. اما وقتی پدر ایشیکاوا خواست که آن را بفروشد مردی آن را از او دزدید. او بطور قطع فریب خورده بود.
همانطور که انتظار می رفت فرد تبهکار برگشت و پول یا جنس خود را درخواست کرد که پدر ایشیکاوا هیچ کدام را نداشت.
آن فرد به خانه ایشیکاوا رفت و پدر و خواهر او را مورد ضرب و شتم قرار داد. در نهایت پدرش نمی توانست طاقت بیاورد و با ضعیف تر شدن به مرگ نزدیک تر می شد.
تعداد زیادی مردم کره شمالی در طی عبور از رودخانه یالو برای رسیدن به چین و یافتن زندگی بهتر کشته شدند.
در میان ناامیدی ناشی از قحطی و سرکوب از جانب دولت، انجام امری مهم به ایشیکاوا الهام می شد. اگر در هر صورت قرار بود که بمیرد، مرگ او باید در راه بازگشت به کشورش ژاپن اتفاق می افتاد. اگر موقق می شد، می توانست برای خانواده اش پول بفرستد.
بنابراین با خانواده خداحافظی کرد و راهی پایتخت “پیونگ یانگ” شد.
بهترین راه برای فرار کره ای ها از کشور، عبور از رودخانه یالو بود. دو بستر اطراف رودخانه مرز بین کره شمالی و چین را تعیین می کرد.
اما ریسک این کار بسیار بالا بود چراکه افرادی که دستگیر می شدند، به طرز فجیعی کشته می شدند.
بدترین داستانی که ایشیکاوا شنیده بود “وضعیت حلقه بینی” نام داشت. یک خانواده چهار نفره از طریق رودخانه خود را به چین رسانده بودند. اما پلیس مخفی کره شمالی در آنجا نماینده خود را گذاشته بود. آن خانواده دستگیر شدند. ماموران یک سیم از بینی همه آنها رد کرده تا نتوانند از هم جدا شوند و آنها را به کشور برگرداندند. زمانی که آنها را وارد مرز کشور کردند همه شان را به گلوله بستند.
جاسوس های کره شمالی در همه جا حتی در چین وجود داشتند. این دو کشور با هم “تفاهم نامه ای آغشته در خون” داشتند که ریشه در اتحاد آنها در جنگ کره در دهه ۱۹۵۰ داشته است. به این معنی که به خوبی با یکدیگر همکاری می کردند. چین همه کره ای هایی که از کشورشان فرار کرده بودند را به کره باز می گرداند.
اما ایشیکاوا در تصمیم خود مصمم بود.
او با قطار به هیسان که یک شهر مرزی بود، راهی شد. از آنجا به رودخانه یالو رفت. در حالی که میان بوته ها قایم شده بود سربازان مسلح را می دید که با فاصله پنجاه یاردی یکدیگر کشیک می دادند. او به تردید افتاد که آیا می تواند از عهده اش بربیاید یا نه.
در سومین شبی که کنار رودخانه بود با شانسی بزرگ مواجه شد. آسمان شروع به باریدن کرد و باران سیل آسا مانع دید سربازان می شد. ایشیکاوا از شانسش استفاده کرد و شروع به شنا کردن کرد.
اما درست زمانی که نزدیک بود به آن طرف رودخانه برسد، جریان آب او را به سمت یک سنگ پرتاب کرد. به سرش ضربه خورد و بی هوش شد.
بعد از دو روز بی هوشی بیدار شد. او با تعجب سگ خوشحالی را دید که برای او دم تکان می دهد. پس از لحظه ای فهمید که آن سگ برای خوردن نیست بلکه یک حیوان خانگی است.
این همان لحظه ای بود که فهمید موفق شده و او اکنون در چین حضور دارد.
حتی پس از رسیدن به چین، ایشیکاوا با خطر سفر به ژاپن روبرو بود.
زمانی که خستگی ناشی از فرار رویاییش کمتر شد با مقامات مربوطه ژاپن تماس گرفت. او کل داستان زندگیش را برایشان تعریف کرد. آنها از شنیدنش به شدت متعجب شده بودند. ایشیکاوا اولین فرد ژاپنی بود که موفق شد از کره شمالی فرار کند.
آنها او را به سفارت “بیجیگ” متصل کردند. یک هفته بعد در مورد داستان او تحقیق به عمل آمد. او می توانست به ژاپن برگردد اما رسیدن به آنجا مشکلی دیگر بود.
ایشیکاوا بسیار ترسیده بود. هر دری که می زد ممکن بود با پلیس مخفی کره شمالی روبرو شود. به او مکانی برای استراحت داده شد اما نمی توانست بخوابد. او از داستان های مجازات فراری های دستگیر شده وحشت زده بود.
احتیاط شرط عقل بود. او در زمانی که منتظر تایید ویزای خود بود هرگز از اتاقش خارج نشد. حتی خدمتکاران و آشپزهای هتل ممکن بود در خدمت پلیس کره باشند. او بعد از اینکه یک نفر در زد پنج دقیقه صبر کرد و سپس در را باز کرد.
در نهایت بلیط سفر به ژاپن از شهر دالیان را دریافت کرد. اما حتی خبرهای خوب هم ترسناک بودند. اگر کره ای ها در تلفن شنود گذاشته و خبرها را شنیده بودند چه؟ ایشیکاوا فورا حرکت کرد.
همسر یکی از أعضاء کنسولگری ژاپن لباس همسرش را به او قرض داد تا او را بطور نامحسوس از پشت ایستگاه پلیس بیرون هتل عبور دهد. در حالی که او را به سمت گاراژ هدایت می کرد، به او گفت که از داخل یک تونل باریک سینه خیز برود. وقتی به انتهای تونل رسید با ماشینی مواجه شد که آماده بود که او را به فرودگاه ببرد.
در پانزدهم اکتبر ۱۹۹۵ ایشیکاوا بالاخره به ژاپن برگشت. او پس از ۳۶ سال پا روی خاک ژاپن گذاشت.
اما انس گرفتن با خانه جدیدش برای او کمی دشوار بود. او برای کنار آمدن با فرهنگ ژاپنی به مشکل برمی خورد و نمی توانست شغل پیدا کند. او توانایی های استخدامی را نداشت و مجبور بود روی کمک دولت ژاپن حساب کند.
با وجود اینکه نگاهی رو به جلو داشت، گذشته اش همیشه مقابل چشمش بود. به دلیل شایعاتی مبنی بر اینکه او اهل کره شمالی است، شغلش بعنوان نظافت کار یک شرکت را از دست داد. او قبل از اینکه مقامات او را دستگیر کنند آنجا را ترک کرد.
در شرایطی که تنها و بیکار بود نمی توانست برای خانواده اش پول بفرستد. در آخرین نامه ای که از آنها دریافت کرد نوشته بود که همسر و دخترش در اثر گرسنگی جان باختند.
نتیجه گیری نهایی
پیام کلیدی این این نوشته این است که:
خانواده ایشیکاوا با وعده یک زندگی بهتر از ژاپن به کره شمالی مهاجرت کردند. اما زمانی که رسیدند با یک کابوس مرگبار مواجه شدند. آنها سختی های بی پایان و سرکوب های حکومت بی رحم را تحمل می کردند. در زمان قحطی ایشیکاوا یک نقشه فرار طراحی کرد.
او وقتی که به ژاپن برگشت، خاطرات تلخ عذاب و شکنجه هایش را نوشت.
آیا نظری دارید؟
قطعا ما دوست داریم نظر شما را در مورد این متن بدانیم. فقط کافیست یک ایمیل با عنوان سرتیتر این مقاله به آدرس remember@cfbk.ir بفرستید.
پیشنهاد ما برای مطالعات بیشتر: هیچ چیز برای حسادت
هیچ چیز برای حسادت(۲۰۱۰) بیانگر داستان های شگفت انگیز فراری های کره شمالی است که ایجادگر یک نگاه نزدیک به زندگی مردم کره شمالی تحت حاکمیت کیم یونگ، کیم جونگ ایل و کیم جونگ اون می باشد.
هر ساله هزاران پناهنده که به کره جنوبی می رسند با خود داستان های قحطی، سرکوب و حکومتی را می آورند که خود را از جهان در حال پیشرفت جدا کرده است.
برای چکیده های بیشتر، و دانلود اپلیکشن کافه کتاب، به cfbk.ir مراجعه کنید.
از اون چیزی که فکر میکردم بدتر بود … دارن آزار میدن مردمشون رو … 😳
اسم اين كتاب رودخانه اي در تاريكي
اين كتاب رو امسال از نمايشگاه كتاب و انتشارات نگاه گرفتم . فوق العاده است ، سختي زندگي مردم كره شمالي باور نكردنيه . توصيه ميكنم همه اين كتاب رو بخونن.