خانه / دارای چکیده صوتی / ۱۲ قانون به عنوان پادزهر هرج و مرج در زندگی!

۱۲ قانون به عنوان پادزهر هرج و مرج در زندگی!

۱۲ قانون درست‌وحسابی و به‌دردبخور، در مسیرِ ناهموار زندگی.

در قصّۀ پینوکیو، عروسکی کوچک به آرزویش می‌رسد: از نخ‌هایی که به او وصل کرده‌بودند تا او را کنترل کنند، خلاص می‌شود و فرصت می‌یابد تا پسری واقعی و مستقل باشد. امّا آنچه پینوکیو نفهمید این بود که چنین فرصتی، مستلزمِ دست‌وپنجه‌نرم‌کردن با خطراتِ زندگی واقعی و عبرت‌آموزی‌های دردناک از طریق صداقت، دوستی، و خانواده است.

داستانهای کلاسیکی مانند پینوکیو، و بسیاری از اساطیر عامیانه، قصّه‌های پریان، و تمثیلات مذهبی، یافتنِ معنا در زندگی را چنین تصویر می‌کنند: ایجادِ تعادل میانِ نظم و آشوب، آشنا و شگفت، یا امنیّت و خطرپذیری.

مردم، درکنارِ آثار فیلسوفانی همچون سقراط و ارسطو، متون تاریخی را نیز همچنان می‌خوانند و نقل‌می‌کنند، زیرا انسان، خواهانِ ارزشها و قوانینی جهانی است تا بتواند از طریق آنها به زندگی‌اش معنا ببخشد. همین موضوعات را جُردَن بی.پِترسُن درنظرگرفته و فهرستی فراهم‌کرده‌است از ۱۲ ارزشی که می‌توانند به مردمانِ امروز، در این روزگار پرآشوب کمک‌کنند.

در این چکیده کتاب درخواهید یافت که:

  • چه می‌توانیم از خرچنگها دربارۀ اعتمادبه‌نفس بیاموزیم؛
  • چه می‌توانیم از نیلوفر آبی، دربارۀ جستجوی معنای زندگی یادبگیریم؛ و
  • اسکیت‌بُردبازانِ جوان، چه چیزی دربارۀ ذاتِ بشر به ما می‌گویند.

سلسله‌مراتب، از ویژگیهای مشترک زندگی در همۀ جوامعِ دنیاست، پس به‌نفعتان است که وضعِ‌بدنی مناسبی داشته باشید.

احتمالاً عبارت «ترتیب نوک‌زدن» را شنیده‌اید، نه؟ امّا آیا می‌دانید از کجا می‌آید؟

این عبارت را جانورشناسِ نروژی، تورلایف شْیِلدروپ-ایبی (Thorleif Schjelderup-Ebbe) که در سالهای ۱۹۲۰ مطالعه‌ای بر روی مرغ‌های حیاطِ طویله انجام می‌داد، زمانی به‌کار برد که متوجّه شد درمیانِ این پرندگان سلسله‌مراتب مشخّصی حاکم است. بالای این سلسه‌مراتب، مرغانِ تندرست‌تر و نیرومندتر جای‌داشتند و همیشه وقتِ غذا، اوّل آنها نوک‌می‌زدند. پایین، جای مرغانِ ضعیفتری بود که، با پرهای ریزان، به خرده‌ریزه‌های پس‌مانده نوک‌می‌زدند.

چنین سلسله‌مراتبی منحصر به مرغ‌ها نیست؛ در عالم حیوانات، امری طبیعی است.

مثلاً خرچنگها- چه اقیانوسی، چه پرورشی- برسرِ بهترین و امن‌ترین جاها برای پناهگیری، بایکدیگر سخت می‌جنگند.

دانشمندان دریافته‌اند که این برخوردهای رقابت‌جویانه، منجر به آن می‌شود که برندگان و بازندگان، در مغزشان تعادل و هماهنگیِ شیمیایی متفاوتی داشته باشند. نسبتِ هورمونِ سِروتونین به اُکتوپامین در برندگان بیشتر است، امّا در بازندگان این نسبت برعکس است.

مقدارِ این هورمون‌ها حتّی ممکن است بر وضع‌بدنیِ خرچنگها اثربگذارد: سروتونینِ بیشتر منجر می‌شود که برندگان، چابکتر و راست‌قامت‌تر باشند؛ اُکتوپامین بیشتر، بازندگان را درهم‌کشیده و درخودپیچیده می‌کند. این تفاوت، در مواجهاتِ بعدی نیز اثرگذار است، زیرا خرچنگهای راست‌قامت، بزرگتر و ترسناکتر بنظرمی‌رسند و درنتیجه، خرچنگهای درهم‌کشیده، مطیع باقی‌می‌مانند.

همانطور که حدس زده‌اید، چنین سلسله‌مراتبی درمیانِ انسانها نیز برقرار است.

مطالعات نشان داده‌اند که معتادانِ به الکل و افسردگان، کمتر احتمال دارد که خود را درموقعیتی رقابت‌آمیز قراردهند، که همین خود به سستی بیشتر، تشدیدِ افسردگی، و تداومِ عزّتِ‌نفس پایین می‌انجامد.

برعکس، آنان که روی دورِ بردن می‌افتند، اغلب شقّ‌ورق راه می‌روند و زبان بدنشان حاکی از اعتماد‌به‌نفس است، که خود منجر می‌شود برنده باقی‌بمانند. انسانها هم مثل خرچنگها، دائماً خود را دربرابرِ یکدیگر می‌سنجند و فهم‌وهوش شخص را به ویژگیهای جسمانی‌اش ربط می‌دهند.

پس اگر می‌خواهید دستِ بالا را داشته باشید، از نخستین قانون پیروی کنید: سرتان را بالا بگیرید و ادای یک برنده را درآورید.

مثلِ کسی که دوستش دارید، دلسوزانه از خود مراقبت کنید.

اگر سگتان مریض بود و دامپزشک دارویی تجویز می‌کرد، آیا تجویزش را نادیده می‌گرفتید؟ احتمالاً نه. با این‌حال، یک‌سوم مردم، تجویزاتِ داروییِ پزشکان را نادیده می‌گیرند. اکنون این پرسش پیش‌می‌آید: چرا از حیواناتِ خانگی خود بهتر از خود مراقبت می‌کنیم؟

یک علّت ممکن است این باشد که ما همواره از نقایص خود آگاهیم، و ممکن است احساسِ نفرت‌ازخویش داشته باشیم که به نوبۀ خود سبب می‌شود تا بی‌جهت خود را تنبیه کنیم و فکر کنیم که سزاوارِ احساسِ خوب نیستیم. بنابراین، از دیگران بهتر از خودمان مراقبت می‌کنیم.

قدمتِ این باور که ما بی‌ارزش و نالایقیم، دست‌کم به داستان آدم و حوّا می‌رسد که از بهشت عدن رانده شدند. در این داستانِ استعاری، آدم و حوّا نمادِ تمامِ انسانها هستند. مار شیطان‌صفت آنها را می‌فریبد تا سیبِ ممنوعِ معرفت را بخورند. با پیروی از توصیۀ مار، داغِ شرارت و تباهی تا جاودان بر پیشانی بشر ماند.

اگرچه داستانِ بهشت عدن به ما دربارۀ این وجهِ تاریک درونمان خودآگاهی می‌دهد و این احساس را که سزاوار چیزهای خوب نیستیم تقویت‌می‌کند، امّا می‌توان آن را طور دیگری هم خواند: نه فقط ما، بلکه تمام جهان تباه شده است. انسان و مارِ بهشت عدن را می‌توان در ترکیبِ طبیعی نظم و آشوب در کلّ جهان دید.

ثنویّت طبیعت را در فلسفۀ شرقی نیز می‌توان دید، که در دو سوی نمادِ یین-یانگ ترسیم شده است: یک سو روشن است و یک سو تاریک، امّا هریک، بخشی از دیگری را درخود دارد و بدون آن نمی‌تواند وجود داشته باشد.

در چنین وضعی، هماهنگی تنها از طریقِ برقراریِ تعادلی درست میان روشنایی و تاریکی دست‌یافتنی است و نباید در هیچ سو افراط و تفریط کرد.

نمونۀ افراط و تفریط این است که مثلاً پدر یا مادری که می‌خواهد فرزندش را از چیزی «بد» محافظت کند، نظمی بیش‌ازاندازه و درحدّ اجبار برقرار سازد. به عبارت دیگر، بی‌فایده است که بخواهیم تمام‌وکمال خوب باشیم.

از اینجا به قانون دوم می‌رسیم: مثلِ کسی که دوستش دارید، از خود مراقبت کنید.

از خود مواظبت کنید، ولی به جنگِ آشفتگی و بی‌نظمی نروید که جنگی پیروزمندانه نیست. درضمن به‌جای آنکه فقط کاری را انجام دهید که خوشحالتان می‌کند، بکوشید که آنچه برایتان بهتر است را انجام دهید.

در کودکی شاید دوست نداشتید مسواک‌بزنید یا دستکش بپوشید، امّا باید این کارها را می‌کردید. در بزرگسالی باید اهدافی تعیین کنید که هویت شما و مسیر زندگیتان را مشخّص کند. بدین‌سان می‌فهمید که چه گام‌هایی باید بردارید و چه کارهایی برایتان بهتر است.

هم‌نشین بد می‌تواند شما را به‌زیربکشاند، پس دوستانتان را هوشمندانه بگزینید.

یکی از دوستانِ دوران کودکی مؤلّف، هرگز از زادگاهش- فیرویوی آلبرتا در شمالِ کانادا- دل‌نمی‌کنْد. آخرسرهم کارش به ولگردی کشید.

هرازگاهی مؤلّف به زادگاهش برمی‌گشت و با دوستش دیدار می‌کرد؛ و هربار زوالِ تدریجی و غمبارِ او آشکارتر می‌شد. آن استعدادِ جوان، به رنجش و آزردگیِ پیری بدل شد.

برای مؤلّف روشن شد که ولگردانی که هم‌صحبتِ دوستش بودند، باعث سقوط او شدند و جلو پیشرفتش را گرفتند. این اتّفاق ممکن است برای هرکسی بیفتد.

در محیط کاری ممکن است همین اتّفاق بیفتد اگر یک آدمِ کم‌کوش را در گروهی از افرادِ پرکار جای دهند. ممکن است مدیر باخود فکر کند که این کار باعث می‌شود که آن شخص کم‌کوش، به‌تدریج عاداتِ خوب دیگران را بگیرد، امّا مطالعات نشان داده‌اند که عکسِ آن محتملتر است، و عادات بد آن شخص، درمیانِ افراد گسترش می‌یابد و عملکرد همه را تضعیف می‌کند.

به همین دلیل، قانون سوم این است که پیوسته با دوستانی حمایتگر نشست‌وبرخاست کنید، زیرا دوستیهایی از این قبیل است که به تغییرات مثبت می‌انجامد.

مشکل‌پسندی در انتخاب دوست، نشانِ خردمندی است نه خودخواهی یا تکبّر. دوستیِ همراه با حمایت و دلگرمی، جاده‌ای دوطرفه است: وقتی شما نیازمند حمایتید، دوستتان در کنارتان است؛ و اگر دوستتان برای پیشرفت یا پس از شکست به کمک نیاز داشته باشد، شما درکنارش خواهید بود.

این تأثیر و تأثّر متقابل می‌تواند به موفقیتهای فردی، یا در سطحِ یک گروه، به دستاوردهای بزرگِ اجتماعی بینجامد.

زمانی که مؤلّف، فیرویو (Fairview) را ترک کرد تا به دانشگاه برود، به گروهی از افراد هم‌فکر پیوست که در تحصیل و امور دیگری از جمله چاپ روزنامه به یکدیگر کمک‌می‌کردند و انجمنِ دانشجوییِ موفّقی را با یاریِ هم می‌گرداندند.

اگر دوستانتان برنمی‌تابند که شما در باتلاقِ بدی و سستی بغلتید، بدانید که دوستان خوبی دارید. آنها بهترین را برایتان می‌خواهند و ترغیبتان می‌کنند که از آن باتلاق به‌درآیید و دوباره در مسیر درست گام بردارید.

پیشرفت تنها از این راه به‌دست می‌آید که خود را با پیروزیهای پیشینِ خود مقایسه‌کنید، نه با دیگران.

در زمانهای قدیم می‌شد نهنگی در آبگیر بود، امّا امروزه به‌یُمنِ اینترنت، حتّی تصوّر یک اجتماع کوچک، تصوّری قدیمی شده‌است. امروزه همۀ ما بخشی از جامعه‌ای جهانی هستیم، و هرکجا که باشیم، همیشه کسی هست که بهتر از ما باشد.

این امر ما را به انتقاد از خود وامی‌دارد. امروزه بسیار مهم است که نگاهی انتقادی به خویشتن داشته‌باشیم. اگر خودمنتقد نبودیم، دلیلی برای کوشش، و انگیزه‌ای برای بهترشدن نمی‌داشتیم و زندگیمان سریعاً بی‌معنا می‌شد.

خوشبختانه بشر ذاتاً گرایش دارد که وضع موجود را نامطلوب، و آینده را نویدبخش ببیند. علّت این گرایش این است که به انسان کمک می‌کند تا انگیزه‌اش را برای حرکت و پیشرفت حفظ کند.

امّا انتقاد از خود، اگر به مقایسۀ بی‌وقفۀ خود با دیگران بدل‌شود، می‌تواند زیانبخش باشد. دراین‌صورت، انسان تواناییِ دیدنِ پیشرفت خود را از دست می‌دهد و همه‌چیز را سیاه‌وسفید می‌بیند: یا پیروز شده‌است یا شکست‌خورده‌است. چنین نگاهی، انسان را از دیدنِ پیشرفتهای روبه‌رشدش بازمی‌دارد؛ پیشرفتهایی که اگرچه کوچکند، امّا به‌هرحال مهمّند.

مقایسه انسان را از کلان‌نگری نیز محروم می‌کند زیرا باعث می‌شود که آدمی تنها بر یک جنبه از زندگی‌اش تمرکز کند و به آن اهمیّتی بیش‌ازاندازه دهد.

برای مثال، فرض کنید دارید با خود سال گذشته را مرور می‌کنید و به‌نظرتان می‌رسد که به‌اندازۀ همکارانتان پرکار و فعّال نبوده‌اید. ممکن است فوراً احساس شکست کنید، امّا اگر از دور نگاه کنید و تمامِ جنبه‌های زندگیتان را درنظربگیرید، ممکن است دریابید که در زندگی خانوادگیتان واقعاً پیشرفتهایی داشته‌اید.

از این رو، قانون چهارم می‌گوید که هرگز خود را با دیگران مقایسه نکنید، و همواره اکنونِ خود را با گذشتۀ خود بسنجید.

مقایسۀ دستاوردهای کنونی با دستاوردهای گذشته، شما را به‌جلو سوق‌می‌دهد. اگر چنین بیندیشید که همیشه بَرنده‌اید، همواره ناگزیر خواهید بود که بهترعمل‌کنید، بیشتر خطرپذیر باشید، و اهدافِ چالش‌انگیزتری برگزینید.

وقتی  پیشرفت خود را ارزیابی می‌کنید، فرض کنید بازرس املاک هستید؛ یعنی سرتاپای چیزها را بررسی کنید و مشکلات را دسته‌بندی کنید. آیا نقصی ظاهری درکار است یا عیبی اساسی؟

پیش از آنکه مُهر تأیید بزنید، فهرستی فراهم‌کنید از چیزهایی که باید درست شوند.

چنین رویکرد باریک‌بینانه‌ای باعث می‌شود که چنان به خود مشغول باشید که به این مسئله اعتنایی نکنید که آیا به‌پای دیگران می‌رسید یا نه.

وظیفۀ پدر و مادر است که فرزندی مسئولیت‌پذیر و مهربان بپرورند.

اگر تا کنون والدینی را دیده باشید که به‌فرزند خرابکارشان بی‌اعتنایی می‌کنند، احتمالاً از خود پرسیده‌اید: واقعاً والدین بدی هستند یا حواسشان هست امّا می‌خواهند بگذارند فرزندشان خسته شود؟

رویکردها به مسئلۀ فرزندپروری، اغلب در نتیجۀ بحثِ قدیمیِ «ذات یا تربیت؟» و عقاید متفاوت دربارۀ غرایزِ مادرزادیِ ما، در گذر سالیان تغییرکرده‌است.

در سدۀ هجدهم، باور رایجی که ژان ژاک روسو پرچمدارش بود، این بود که نیاکانِ ماقبل‌تاریخیِ ما مهربان، آرام، و معصوم بودند. در آن قرن، تاریخِ پرخون و خشونت ما را به‌خاطرِ تأثیر مخرّبِ تمدّن بر انسان می‌نکوهیدند.

امّا امروزه درک روشنتری از این واقعیت داریم که بشر با غرایز پرخاشجویانه و تجاوزکارانه زاده‌می‌شود، و باید بیاموزد که چگونه مهربانتر، آرامتر، و «متمدّن‌تر» شود. حتماً به‌یاد دارید که بچه‌ها تا چه‌حد می‌توانند در زمین بازی شرور و خشن شوند؛ درقیاس با آن، بیشتر محیطهای کاری، مظهرِ صلح و آرامشند!

به گفتۀ مؤلّف، بر والدین است که جوانانِ طبیعتاً پرخاشگرشان، بزرگسالانی متعادل شوند. از اینجا به قانون پنجم می‌رسیم: والدین باید نقشی بیش از یک دوست را ایفا کنند؛ باید انسانی مسئولیت‌پذیر و دوست‌داشتنی بپرورند.

این مسئله بسیار دشوار است، زیرا هیچ‌کس دوست ندارد «آدم بَده» باشد. بنابراین والدین باید در ترسیمِ این خطوط، محکم و مصمّم رفتارکنند.

ممکن است خوشایند نباشد، امّا اگر کودکان حدّومرزها را از مادر یا پدری مهربان و همدل نیاموزند، بعدها از طریقی خواهند آموخت که یقیناً خبری از همدلی و مهربانی در آن نیست.

پس بیایید نگاهی بیندازیم به سه روشِ کلیدی فرزندپروری درست:

نخست آنکه قوانین را محدود کنید. اگر قوانین بیش‌ازحد زیاد باشند، کودکان سرخورده می‌شوند، زیرا دائماً خطوط قرمز را رد می‌کنند. پس قوانین را به چند اصلِ بنیادیِ آسان‌فهم محدودکنید؛ مثلاً: کسی را گازنگیر، کتک یا لگد نزن، مگر برای دفاع از خود.

دومین روش این است که کمترین فشارِ ضروری را به‌کار ببرید. مقرّراتِ مؤثّر و منصفانه تنها وقتی به‌کاربسته می‌شود که پیامد هرچیزی مشخّص باشد. مجازات نیز باید «با جُرم متناسب باشد»، یعنی شدّتش صرفاً درحدّی باشد که کودک بیاموزد که نباید بار دیگر از قانون تخطّی کند.

گاهی نگاهی حاکی از دلخوری کافی است؛ گاهی هم یک هفته ممنوعیت بازی ویدیویی.

سومین قانون این است که حرفتان باهم یکی باشد. بچّه‌ها باهوشند و می‌کوشند با دوبه‌هم‌زنی میانِ والدین، به اهدافشان برسند؛ پس یک جبهۀ متّحد بسیار اهمّیّت دارد. ضمناً هر مادر/پدری اشتباه می‌کند، امّا اگر همسری حامی داشته‌باشید، احتمالش بیشتر است که متوجّه اشتباهتان شوید.

جهان پُر از بی‌عدالتی است، امّا نباید دیگران را مقصّرِ تقدیر خود بدانیم.

رک‌وراست برویم سر اصل مطلب: جهان پر از چالش و رنج است، امّا این دلیل نمی‌شود که امید خود را از دست بدهیم.

با این وجود، افراد بسیاری در طول تاریخ، زندگی را چنان بی‌رحمانه و ناعادلانه دیده‌اند که واکنشهای شدید و حاد را موجّه دانسته‌اند. نویسندۀ روسی، لئو تولستوی، زندگی را چنان ناعادلانه می‌دید که می‌گفت تنها چهار واکنش موجّه در برابر آن وجوددارد: غفلتِ کودکانه، خوشیِ لذّت‌گرایانه، خودکشی، و یا سوختن‌وساختن.

تولستوی این مواضع را در رسالۀ «اعتراف»‌اش بررسی‌کرده‌است و نتیجه‌گرفته‌است که صادقانه‌ترین واکنش، خودکشی است، و سوختن‌وساختن، نشانِ ضعف و ناتوانی از انجام عمل درست است.

برخی دیگر هم همین پاسخ را به مسئله داده‌اند امّا تصمیم گرفته‌اند که دیگران را هم بکشند؛ یعنی مرتکب عملی شوند موسوم به خود-دیگرکشی. سَندی هوک یا تیراندازی دبیرستان کُلومباین نمونه‌هایی از این دستند. در ژوئن سال ۲۰۱۶، طیِ ۱۲۶۰ روزِ گذشته، هزاران تیراندازی در ایالات‌متّحده رخ داد که در آنها تیرانداز، چهار نفر یا بیش از آن را کشت و پس از آن، در برخی موارد، خود را.

به‌رغمِ جهانبینی تاریکِ تولستوی، هرچقدر هم که رنج کشیده‌باشید و یا زندگی را بی‌رحم و ناعادلانه بدانید، بازهم نباید جهان را مقصّر بشمرید.

این است نکتۀ اصلیِ قانون ششم زندگی: پیش از آنکه جهان را قضاوت کنید، مسئولیتِ زندگی خود را به‌عهده بگیرید.

نویسندۀ روسی دیگری هست به‌نامِ الکساندر سولژنیتسین که برآن بود که می‌توانیم بی‌رحمیِ زندگی را نپذیریم، حتّی هنگامی که نسبت به خود ما بی‌رحم است.

سولژنیتسین جزوِ کمونیستهایی بود که با نازیها در جنگ‌جهانی دوم جنگیدند، امّا به‌رغم خدماتش، حکومت به‌ زندان محکومش کرد، ولی گویی هنوز این‌همه مصیبت کافی نبود؛ در دورانِ محکومیتش فهمید که به سرطان مبتلا شده است.

با این‌همه، سولژنیتسین هرگز عالَم را مقصّر نشمرد. او نقش خود را در حمایت از حزب کمونیست که او را به‌ زندان انداخته بود پذیرفت، و برعهده گرفت که از زمانی که دراختیار دارد بهره‌بگیرد تا اثری خوب و ارزشمند به جهان عرضه کند.

از جمله کتابی نوشت به‌نامِ مجمع‌الجزایر گولاگ که هم تاریخ، و هم سندِ محکومیتِ اردوگاه‌های شوروی است که خود بی‌واسطه تجربه‌شان کرده‌بود. نقشِ مهمّ این کتاب آن بود که باعث شد حلقه‌های روشنفکریِ جهان، دست از حمایتِ کمونیسمِ استالینی بردارند.

از خیلی چیزها باید گذشت، و ما باید فراتر از لذّاتِ آنی زندگی، درپیِ معنا باشیم.

آیا داستانِ آن میمون را شنیده‌اید که دستش در ظرفِ شیرینی گیرکرد؟ آخرسر، یک شیرینی درظرف باقی مانده بود. دهانۀ ظرف آنقدر گشاد بود که میمون بتواند دستش را در آن ببرد، امّا نه آنقدر که بتواند وقتی شیرینی را برداشت، مُشتش را از آن بیرون بیاورد.

پس اگر اصرار می‌کرد که شیرینی را نگه‌دارد، گیرمی‌کرد.

آموزۀ اخلاقیِ داستان این است که حرص بهایی دارد: میمون گیرافتاد زیرا حاضر نبود از خیرِ شیرینی بگذرد.

رفتار او با رفتار بشر چقدر تفاوت دارد؟ هر روز چند نفر درپیِ لذّاتی هستند که به‌سودشان نیست؟ و چند نفر حاضر نیستند از خیلی چیزها بگذرند، در حالی که این کار به‌نفعشان است؟

یکی از مضرّات این نگاه که دنیا را همچون مغاکِ نومیدی ببینیم، این است که راه براین توجیه می‌گشاید که لذّاتِ آنی، زندگی را تحمّل‌پذیرتر می‌کنند. به‌علاوه، اگر چنین زندگی‌ای، می‌تواند موجب شادی شود، پس نباید چندان هم بد باشد؛ نه؟ این است منطقِ پشتِ عیش‌ونوش، مصرف مواد، عیاشی جنسی، و دیگر رفتارهای آسیب‌زننده به خود.

در مقابلِ این طرز استدلال، کفّ نفْس و خویشتنداری قراردارد؛ یعنی اکنون از چیزی بگذرید، تا درآینده چیز بهتری بدست بیاورید. سابقۀ این کار به زمانهای باستان می‌رسد: قبایل، برای زمستان یا برای کمک به اعضایی که توانِ شکار یا کشاورزی نداشتند، غذا کنار می‌گذاشتند.

یکی از مضامین اصلی انجیل هم همین است. هنگامی که خداوند، آدم و حوّا را از بهشت می‌راند، معلوم می‌شود که گناهِ نخستینِ آنان علّتِ این زندگی سخت و بی‌رحمانه‌ای است که هرکس ناگزیر است با آن روبه‌رو شود. با این حال، رنجی که در زندگی می‌بریم، در حکمِ ایثاری است که به‌پاداش آن، شاید به شادمانی اخروی دست بیابیم.

از اینجا به قانون هفتم می‌رسیم: آن‌سوی لذّات آنی، درپیِ اهدافی معنادار باشیم.

شاید با خود چنین بیندیشید: این که خیلی بدیهی است! کاری است که همه اکثراً انجام می‌دهیم! وقتمان را برای کار می‌گذاریم تا بعداً بتوانیم تعطیلات تابستانی را کناردریا بگذرانیم.

امّا مسئله عمیقتر از این است که به‌خاطرِ منافع شخصی خودتان از چیزی بگذرید؛ چه بسیار چیزهای کوچک و بزرگی که می‌توانیم در راهِ خیرِ برتر فداکنیم؛ و هرچه فداکاری ما بزرگتر باشد، ثمربخش‌تر خواهد بود.

تمثیلِ نیلوفرآبی می‌تواند به‌فهمِ این موضوع کمک کند. این گیاه زندگی خود را در تهِ دریاچه آغازمی‌کند و آرام‌آرام از تاریکی می‌گریزد تا سرانجام سطحِ آب را می‌شکافد و در پرتوِ آفتاب می‌شکفد.

به بیان دیگر، باید ثابت‌قدم بود؛ باید حاضر باشیم درراهِ اهدافمان، فداکاری کنیم؛ و حتماً نتیجه خواهیم‌گرفت.

ما معمولاً به ‌خود دروغ می‌گوییم تا خود را بفریبیم، امّا باید بکوشیم صادقانه زندگی‌کنیم.

فریدریش نیچه، فیلسوف آلمانی، برآن بود که از این راه می‌توان قدرتِ روحی یک فرد را سنجید که ببینید چه‌مقدار حقیقتِ بی‌پرده را می‌تواند تاب بیاورد. اگرچه در فرهنگ ما حقیقت همواره ارزشمند شمرده شده است، امّا همۀ ما پیوسته دروغ می‌گوییم.

یکی ازعللِ اصلی دروغگویی به خود و دیگران، دستیابی به آن‌چیزی است که گمان می‌کنیم می‌خواهیم. روانشناسِ اتریشی، آلفرد آدلر، این دروغها را دروغهای زندگی نام نهاده است؛ کارهایی که می‌کنیم، یا حرفهایی که می‌زنیم تا هدفی را که خوب نسنجیده‌ایم محقّق کنیم.

برای مثال، ممکن است تصوّرتان از دورانِ بازنشستگیتان اینطور باشد که در ساحلی دورافتاده در مکزیک هستید با یک عالمه نوشیدنی مارگاریتا. چنین هدفی ممکن است آنقدر جذّاب باشد که پیوسته خود را بفریبید که بله! شدنی است، حتّی اگر باتوجّه وقایع زندگی، به‌نظر باورنکردنی بیاید.

اصلاً ممکن است به آفتاب و شن و مشروب آلرژی پیداکنید، امّا همچنان دربارۀ این برنامه‌ریزی به خودتان دروغ بگویید؛ هرچند درواقع اصلاً برنامه‌ریزی نیست، زیرا اقداماتِ واقعی برای تحقّقِ آن را مشخّص نکرده‌اید.

این قبیل توهّمات، دست‌به‌دستِ قابلیتِ خودفریبیِ ما می‌دهد تا خیال‌کنیم که هرچه را باید بدانیم، می‌دانیم. این نگرش بسیار احمقانه است، زیرا میلِ طبیعیِ آموختن و بالیدن را در ما خاموش‌می‌کند.

امّا چیزهای بدتر و زیانبارتری نیز ممکن است رخ بدهد وقتی که با دروغ زندگی می‌کنید و نمی‌خواهید حقیقت را دریابید. در منظومۀ حماسیِ جان میلتون، بهشت گمشده، لوسیفر شخصیت عاقلی است امّا چنان مغرور و فریفتۀ استعدادهایش می‌شود که با پیروانش از بهشت رانده می‌شود، زیرا به‌خود اجازه دادند که برترین حقیقتِ خداوند را زیرسؤال‌ببرند.

از این جا به قانون هشتم می‌رسیم: دروغ نگویید و صادق باشید.

لازم نیست همۀ اهداف بلندپروازانۀ خود را رها کنید، امّا باید آنقدر منعطف باشید که اهدافتان واقع‌بینانه و مبتنی بر حقیقت باشند. پس همانطور که فهم و جهانبینی شما تغییر می‌کند، اهدافتان هم باید تغییر کند. اگر زندگیتان در مسیر درستی نیست، وقت آن است که شک‌کنید به حقیقتی که از آن تقلید می‌کنید و باعث شده است احساسِ ناتوانی، وازدگی و بی‌ارزشی داشته‌باشید. وقت آن است که حقیقتِ شخصیِ خود را بشناسید تا دوباره در مسیر درست گام بردارید.

گفت‌وگو مجالی است برای آموختن و بالیدن‌، نه رقابت.

هزاران سال از مرگِ سقراط می‌گذرد، امّا هنوز هم او را یکی از خردمندترین مردانِ تاریخ بشر می‌دانند. یکی از دلایل این امر، این باور اوست که می‌گفت: «تنها چیزی که می‌دانم این است که هیچ چیز نمی‌دانم». همین باور او نیروی محرّکِ گفت‌وگوها و گشودگی او در برابرِ آموختن بود.

گفت‌وگوی حقیقی، همانند فرایندِ تفکّر است.

در این فرایند، جوانب مسائل را می‌سنجید و با خودتان حرف می‌زنید، و به‌خودتان گوش‌می‌دهید. درواقع، به‌نوعی، دیالوگِ درونیِ خود را می‌سازید که ممکن است کار دشواری هم باشد، زیرا باید به‌دقّت دوطرفِ گفتگو را نمایندگی کنید و در استنتاج از بحث، بی‌طرف بمانید.

یکی از عللِ عمدۀ گفتگوی مردم با یکدیگر نیز همین است. حتّی کودکان هم همین کار را می‌کنند: اگر کودکی فکرکند که بازی‌کردن روی پشت‌بام کِیف می‌دهد، با دوستش مطرح می‌کند و او نیز خطرات این پیشنهاد را یادآور می‌شود. گفتگویی که درمی‌گیرد، این امکان را برای کودکِ اوّل فراهم‌می‌کند که این چشم‌اندازِ جدید را درک‌کند و احتمالِ افتادن از بام و آسیب‌دیدن را درنظربگیرد، و بالاخره به تصمیم درست برسد.

امّا گفت‌وگوها معمولاً اینطور پیش‌نمی‌روند. درعوض، یک نفر – یا شاید هردو نفر- اصلاً حاضر نیست که حرف دیگری را بشنود و چنان رفتارمی‌کند که گویی گفت‌وگو مسابقه‌ای است که باید در آن ببرد تا درستی باورهای خود را ثابت‌کند. پس به‌جای آنکه ببیند حرفِ حسابِ طرف‌مقابل چیست، دائم به این فکر می‌کند که چه جوابی بدهد یا طوری رفتار‌می‌کند که انگار مسابقه‌ای درکار است و باید از دیگری جلو‌بزند.

به‌همین دلیل، قانون نهم می‌گوید که حرف دیگران را بشنویم و فرض‌بگیریم که از آنان چیزی خواهیم‌آموخت.

یک راهکار آسان برای آنکه گفتگوکنندۀ بهتری شویم این است که نخست گوش‌بدهیم، سپس جمع‌بندی‌کنیم، یا خلاصۀ گفته‌های طرف‌مقابل را بلند بیان‌کنیم. این کار چند فایده دارد: کمک‌می‌کند که مطمئن شوید که درست و کامل شنیده‌اید، درعین‌حال کمک‌می‌کند که مطلب را به‌خاطر بسپارید، و همچنین احتمالِ آن را کاهش‌می‌دهد که برای اثباتِ حقّانیتِ خودتان، جزئیات را تحریف یا ساده‌سازی کنید.

گاهی حقیقت تلخ است، و دردناک است که سخنی را بپذیریم که مستلزمِ تغییرِ باورها و پیش‌پنداشت‌های ماست. امّا این بهایی است که برای آموختن و بالیدن می‌پردازیم.

با زبانی روشن و دقیق باید با پیچیدگی زندگی روبه‌رو شد.

زندگی به‌راستی بافته‌ای عظیم و درهم‌تنیده است، با این‌حال ما معمولاً بنابر نیازهای خود، بخشی از آن را به‌صورت جداشده از بقیه نگاه‌می‌کنیم. اگر درمسیر خود به سیبی افتاده روی زمین بربخورید، احتمالاً به شاخه، درخت، ریشه‌ها و خاک، که همه با هم درپیوند بوده‌اند نمی‌اندیشید.

علّت آن است که ما معمولاً به چیزهایی توجّه می‌کنیم یا آنها را تشخیص می‌دهیم که یا به‌دردمان می‌خورند یا مانعی برسر راهمان هستند. سیبِ افتاده برزمین ازآن‌رو توجّهمان را به خود می‌کشد که یادآورِ غذا و معاش است. امّا به درخت و خاک توجّهی نمی‌کنیم زیرا درظاهر هیچ‌یک از نیازهای ما را برآورده‌نمی‌کنند.

البته نمی‌توان به همه‌چیز درآنِ واحد فکرکرد؛ جهان پیچیده‌تر از آن است که چنین کاری ممکن باشد؛ به‌همین دلیل، ذهنْ چیزها را ساده، و از این راه، گذرانِ زندگی را آسانتر می‌کند. با این‌حال، هرازچندگاهی ممکن است اتّفاقی بیفتد که تصوّر ما از جهان را تکان‌دهد و اوضاع را به‌هم‌بریزد.

از این رو قانون دهم بسیار مهم است: زبانی دقیق به‌کارببرید.

فایده‌اش چیست؟ کلمۀ «خودرو» را درنظربگیرید. حتماً می‌دانید چیست، نه؟ وسیلۀ نقلیّه‌ای است که شما را از نقطۀ الف به نقطۀ ب می‌رساند. امّا وقتی این وسیلۀ نقلیّه وسط‌‌ راه از کارمی‌افتد، آیا می‌دانید که یک خودرو دقیقاً چطور کارمی‌کند؟ آیا می‌توانید کاپوت را بازکنید و آن را تعمیرکنید؟

احتمالش زیاد است که درچنین موقعیتی شدیداً دلتان بخواهد که خودرو را زیر بارِ فحش و لگد بگیرید که چرا دیگر همان چیز سادۀ قبل نیست. وقتی اوضاع پیچیده و آشفته می‌شود، همین وضعیت پیش‌می‌آید. برای برگشتن به وضع عادی، باید با توضیحِ شفّاف و دقیقِ عیب و ایرادِ کار، نظم را دوباره برقرارکنید.

وقتی بیمار می‌شوید هم همینطور است. ممکن است مشکلات زیادی داشته باشید، پس باید برای پزشکتان نشانه‌ها را دقیقاً بگویید. آیا معده‎درد دارید یا تب کرده‌اید؟ آیا پس از آنکه چیزی خوردید شروع شد؟ چه خوردید؟ با دقیق‌بودن می‌توانید نظم‌وترتیب را برگردانید و کم‌کم احساس بهتری پیداکنید.

زبانِ دقیق کمک‌می‌کند که روابطتان نیز راحت‌تر و بی‌دردسرتر باشد. آیا همسرتان رفتاری دارد که اعصابتان را به‌هم می‌ریزد، مثلاً وسایلش را جمع‌وجور نمی‌کند؟ هرچه‌ که زودتر با او روراست و دقیق صحبت کنید، زندگیتان آسانتر خواهد شد.

مردانِ بد و ظالم وجوددارند، امّا ما باید از سرکوبِ طبیعتِ بشر بپرهیزیم.

جورج اُروِل در یکی از کتابهایش به نامِ جاده به‌سوی اسکلۀ ویگان، به این نتیجه رسیده است که مدافعان در انگلستان، نه از سر دلسوزی برای وضعیت دشوار کارگران معدن، بلکه از سر نفرت از ثروتمندان و قدرتمندان بود که جذبِ سوسیالیسم می‌شدند.

امروزه نیز نگرش مشابهی به رهبریِ مردْمحور، موسوم به پدرسالاری/مردسالاری (patriarchy) وجود دارد.

یکی از سرچشمه‌های مهمِ این نفرت از مردسالاری، ماکس هورکهایمر، از مکتبِ مارکسیسم‌بنیادِ فرانکفورت، و از مدافعانِ اصطلاحاً «نظریۀ انتقادی» است. او برآن بود که آموزش و روشنفکری باید بر تغییرات اجتماعی متمرکز باشند و به‌جای تلاش برای قدرتمندکردنِ زنان، باید بکوشند تا با سرکوبگرانِ قدرتمندِ یک فرهنگ – یعنی مردانِ مسلّط- بجنگند و آنان را ازمیان‌بردارند.

امروزه نیز در کلاسهای علوم‌انسانی بیشتر نقاط دنیا، توصیه بر این است که به‌عنوان اقدام سیاسی باید  فرهنگ مردسالارمان را برچینیم.

همه‌ حرف از ویران‌کردن می‌زنند، نه از اصلاح و آفریدن، که به گفتۀ مؤلّف موجبِ انزجارِ ما از رفتار مردانه شده است و ممکن است به خشونت و کوته‌بینی بگراید.

مثلاً بسیاری از پسران یا مردانِ دانشجو مرتّباً با این اتّهامِ خصمانه روبه‌رو می‌شوند که در این مردسالاری نقش دارند، امّا به‌قولِ مؤلّف مسیرِ درستِ تغییر این نیست که با هر مرد طوری رفتار شود که گویی یک متجاوز جنسیِ بالقوّه است.

راست است که بسیاری از مردان رفتار بسیار زشت و زننده‌ای داشته‌اند، امّا مؤلّف برآن است که بسیاری از مردان هم خصلتِ ذاتاً پرخاشجوی خود را درجهتِ مصالح و منافع به‌کارگرفته‌اند، مثلاً مسابقاتِ مسالمت‌آمیز، کشفِ مناطقِ خطرناک، و این‌همه پیشرفتِ ضروری.

این مسئله، مؤلّف را به یادِ اسکیت‌بوردبازان می‌اندازد. در محوّطۀ دانشگاه تورنتو، اسکیت‌بوردبازانی بودند که بی‌باکیِ ستودنی و اشتیاقِ خطرپذیری خود را به نمایش می‌گذاشتند. کمی بعد، اسکیت‌بوردبازی در محوّطۀ دانشگاه ممنوع اعلام شد.

از اینجا به قانون یازدهم می‌رسیم: بگذارید جوانان اسکیت‌بوردبازی‌شان را بکنند.

به‌قول مؤلّف، نمی‌توان قوانینی وضع کرد که با طبیعتِ بشری ما درتضاد باشد. درست است؛ قوانین باید از ما محافظت کنند، امّا نه به طریقی که موجبِ سرکوبِ خصایصِ خوب آدمها شوند.

گزارشِ داستان‌وارِ خوبی دردست داریم از اینکه چه پیش‌می‌آید وقتی مردانگی مردان را از آنها بگیرند. داستان باشگاه مبارزه (Fight Club) به‌ ما نشان می‌دهد که خوی پرخاشگری می‌تواند بدل به میوۀ ممنوعه‌ای شود که خود را به‌صورتِ گرایشهای فاشیستی نمایان می‌سازد. یک واکنشِ واقعیِ دیگر به این مردستیزی، رواج دوبارۀ راست‌گرایی در سیاست است.

حقیقت این است که زنان نمی‌خواهند پسران طوری بزرگ شوند که نتوانند درآینده مستقل باشند و روی پای خودشان بایستند. او فرض‌می‌گیرد که هرپسری مادری دارد؛ کدام مادر است که بخواهد از یک کودکْ‌مرد مراقبت کند؟

زندگی دشوار است و پر از اندوه، پس باید قدردانِ خوشیهای کوچک زندگی بود.

آیا تا کنون از شخصِ بیماری پرستاری کرده‌اید؟ پرستاری از بیمار، یکی از دشوارترین چالشهای زندگی است. دخترِ مؤلّف، از شش سالگی دچارِ آرتریت حاد بوده است. به‌خاطرِ دردهای بی‌وقفه‌اش، نیاز به تزریقات و جرّاحی‌های مکرّر داشت.

اگر شما چنین موقعیتی می‌داشتید، زندگی را ناعادلانه می‌دانستید، امّا همین درد و رنج و اندوه است که به لحظاتِ خوب، ارزش و معنا می‌بخشد.

سوپرمن را درنظربگیرید. اوایل بسیار محبوب و پرطرفدار بود. امّا رفته‌رفته کتابهای کُمیک آنقدر به او قدرت دادند که عملاً شکست‌ناپذیر شد.

طبیعتاً رفته‌رفته درنظر خوانندگان هم بیش‌ازحد ملال‌آور شد.

اگر احتمال خطر نباشد، پیروزیهای سوپرمن پوچ است. به همین طریق، لحظات خوبْ بی‌معنا خواهند بود اگر برای رسیدن به‌ آنها ناگزیر ازمبارزه با دشواریها و رنجها نباشیم.

به همین دلیل باید از قانون دوازدهم پیروی کنیم: حتّی از کوچکترین خوشیهای زندگی، بیشترین بهره را ببرید.

با پیروی از این قانون، زندگی را در آغوش می‌گیرید و قدردانِ هرچیز خوبی که سر راهتان قرارمی‌گیرد خواهید بود. در مواقع دشوار نیز، هرقدر هم که طولانی باشند، استوار خواهید ماند.

دخترِ مؤلّف، پس از سالها درد و ناراحتی، سرانجام فیزیوتراپیست جدیدی پیداکرد که به او کمک کرد تا تحرّک بیشتری داشته‌باشد، که تاحدّی به وضع عادی بازگردد، و درد کمتری حس کند. ممکن است دشواریهای زیادی در راه باشد، امّا هردو از همین مقدار بهبود هم تا وقتی که دوام داشته‌باشد خوشحالند.

این بهترین نگرشی است که می‌توان داشت؛ باعث می‌شود وقتی از پیاده‌رو می‌گذرید، بایستید و گربه‌ای را نوازش کنید.

یادتان باشد که هیچ روزی بی شب نیست، و هیچ نظمی بی آشفتگی معنا ندارد. در زندگی رنج هست، امّا همین رنج است که به پایداری ما معنا می‌بخشد و لحظات آرامش را چنین ارزشمند می‌سازد.

جمع‌بندی نهایی

پیام کلیدی این چکیده کتاب:

پیمودنِ مسیر زندگی یعنی کشمکشی بی‌وقفه و پُر از گرفتاری و دردسر. تنها تضمینی که در زندگی هست این است که مشکلات بیشتری برسر راهمان خواهد بود. امّا زیبایی و خوشی نیز هست، هرچقدر هم که لحظات زیبا و خوش، گذرا و ناپایدار باشند. آنچه از دست شما برمی‌آید این است که تلاشتان را بکنید، صادق و روراست باشید، و از خودخواهی و خودپسندی بپرهیزید.

نیز مهمّ است که مسئولیتِ زندگیتان را به‌عهده بگیرید و دنیا و دیگران را مقصّر کمبودها و کاستیها ندانید. و بالاخره اینکه، تنها شمایید که می‌توانید زندگیتان را بهتر کنید.

توصیۀ عملی:

از خود بپرسید: «چه اشتباهی کردم؟»

ممکن است از پاسخِ این پرسش خوشتان نیاید، امّا راهِ پیشرفت و صادق‌ماندن همین است. اگر منظّماً این سؤال را از خود بپرسید، می‌توانید از خشنودیِ حاصل از پیشرفتِ هرروزه و مستمرّ خود لذّت‌ببرید و درعین‌حال به کوششتان برای آنکه انسان بهتری شوید، ادامه‌دهید.

نظری دارید؟

بسیار مشتاقیم که بدانیم شما دربارۀ محتوای این کتاب چه می‌اندیشید! کافی است ایمیلی بفرستید به remember@cfbk.ir  و در قسمت موضوع، اسم این کتاب را بنویسید و دیدگاهتان را با خانواده کافه کتاب در میان بگذارید!

پیشنهاد مطالعه‌ی بیشتر:   The Life-Changing Magic of Not Giving a F*ck by Sarah Knight

این کتاب راهنمای کاملی برای خالی کردن وقتتان و ذخیره‌ی پول و انرژیتان است. این نکات به شما یاد می‌دهند تا دیگر به چیزهایی که مهم نیستند اهمیت ندهید و روی بخش‌هایی از زندگیتان تمرکز کنید که برای شما شادی به ارمغان می‌آورند.

درباره‌ی امیر

به عمل کار برآید به سخندانی نیست...

همچنین ببینید

خلاصه کتاب با چرا شروع کن از سایمون سینک در کافه کتاب

با چرا شروع کنید

درباره کتاب تابه حال از خود پرسیده اید که چرا بعضی از شرکت ها و …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *