به انقلابی تحت عنوان مدارس خلاق بپیوندیم…
کتاب مدارس خلاقانه نوشته Ken Robinson و Lou Aronica
همۀ کودکان عاشق یادگیریاند. یادگیری در طبیعتِ آنهاست. پس چرا بسیاری از کودکان از مدرسه وحشت دارند؟ آیا واقعاً باید چنین باشد؟
خیلی از چیزهای مرتبط با مدرسه که بچّهها امروزه از آن بیزارند، ریشه در آغاز آموزش و پرورشِ رسمی دارد. همانطور که در این چکیده خواهید فهمید، مدرسههای سنّتی اصلاً قرار نبوده جایی برای یادگیریِ خلّاق و لذّتبخش باشند.
خوشبختانه جایگزینی برای این رویکرد وجود دارد: مدارس خلّاق. این اصطلاح، وصفِ مدارسی نیست که بجای دو ساعت، چهار ساعت کلاس نقاشی بینِ ارزشیابی ریاضی و کلاسِ دستورزبان چپانده باشند؛ بلکه به معنای رویکردی به یادگیری از چشماندازی کاملاً متفاوت است: با پرهیز از برنامهریزیهای سختگیرانه، با رهنمونها و ارزشیابیهای مکرّر و آزمودنِ راههای تازه درایجادِ محیطی دلخواه برای یادگیریِ تکتکِ دانشآموزان. همه یاد میگیرند، از جمله معلّمان، والدینِ بچّهها، و حتّی خود مدرسهها.
در این چکیده همچنین یاد خواهید گرفت:
- چطور مدرسههای ما شبیهِ دامدانی است؛
- یک کامپیوتر پَرتافتاده در زاغهای در هندوستان چه چیزی دربارۀ آموزش میتواند به ما بگوید؛ و
- چطور دانشآموزان کلّ یک مدرسه را میگردانند.
آموزش و پرورش رسمی را نیازهای صاحبانِ صنایع شکل میدهد.
آیا هرگز از خود پرسیدهاید که مدارس مُدرن اوّلین بار چطور بوجود آمدند؟ یقیناً برای پرورشِ استعدادها، خلّاقیت و شخصیّتِ منحصر بفردِ تکتکِ دانشآموزان ایجاد نشدند. آموزش و پرورش سنّتی نتیجۀ این ضرورت بود که افرادِ جوانی را با دانشی بسیار یکسانشده و یکدست تحویل دهد تا آنها بتوانند در کارخانهها کار کنند.
مدارس مُدرن در جریانِ انقلاب صنعتی در قرنهای هجدهم و نوزدهم پدید آمدند.
پیش از این دوره در تاریخ، فقط طبقۀ مرفّه از آموزش رسمی برخوردار میشد. امّا با پیدایشِ صنایع جدید، این وضع دگرگون شد زیرا این صنایع ایجاب میکردند که کارگران، بعضی از مهارتهای مقدّماتی را داشته باشند؛ مانندِ سواد خواندن، انجام اعمال سادۀ ریاضی و فهمِ اطّلاعات فنّی.
بنابراین، دولتهای غربی شروع کردند به سازماندهیِ آموزشِ همگانی، با یک هدفِ اصلی: تولید و تربیتِ کارگرِ به درد بخور برای کارخانهها؛ و از آنجا که تولیدات صنعتی متّکی بر اطاعت و پیروی و پشت سر هم صف بستن و روشهای تکبُعدی است، آموزش را نیز بر اساسِ این نیازها شکل دادند. در واقع، خود مدرسهها را هم کمابیش مثلِ کارخانهها طرّاحی کردند.
برگردیم به امروز: این سنّت هنوز زنده و سرحال است با جنبشِ معیارها که میکوشد نیروی کار ملّی را از طریقِ پایبندیِ آموزش و پرورش به اصول و ضوابط سفت و سخت، در سطحی بینالمللی رقابتجو بار بیاورد. در همین حال، فارغ از تواناییها و علایقِ دانشآموز، بینِ STEM یا دروسِ علوم، حرفه و فن، مهندسی و ریاضی و دروس دیگر تبعیض میگذارند و این دروس را مهمتر میدانند.
امّا جنبشِ معیارها کجا آغاز شد؟
این جنبش پیشتر در دهۀ ۱۹۸۰ آغاز شده بود امّا در سال ۲۰۰۰ اهمّیّت و شهرت یافت، سالی که بسیاری از کشورهای غربی، همچون ایالات متّحده، بریتانیا و آلمان، در نخستین آزمونِ برنامۀ ارزشیابیِ بینالمللیِ دانشآموزان (PISA) ضعیف عمل کردند.
این کشورها که از نتایج ضعیف خود بهتزده شده بودند، در پی یافتنِ راههایی برآمدند تا عملکرد دانشآموزانشان را بهبود ببخشند؛ امّا بجای تأمینِ نیازهای تکتک دانشآموزان، یک بار دیگر برای آموزش و پرورش مثل یک کارخانه برنامهریزی کردند: تنظیم و تشریحِ دقیقِ آنچه دانشآموزانِ هر مقطع باید بیاموزند و این که چگونه باید بیاموزند؛ و ارزیابی وضعیت پیشرفتشان در طول تحصیل از طریق امتحانگرفتن.
این یعنی مثلاً تا کلاس نهم، همۀ دانشآموزان میبایست جبر مقدّماتی را بلد باشند و در یک آزمونِ سراسری بتوانند توانایی و دانش خود را اثبات کنند.
آموزشی که بیشازاندازه یکسان شده باشد، مشکلزاست.
اگر یک دستگاه دیجیتال نو و ناآشنا را به چند نفر از دوستانتان بدهید، میبینید که هرکدام از آنها برخورد و رفتار متفاوتی خواهند داشت. یک نفر شروع میکند به خواندنِ دفترچۀ راهنما؛ یکی در اینترنت دربارۀ طرز کار دستگاه جستجو میکند؛ و دیگری خیلی راحت دستگاه را روشن میکند و با آن وَرمیرود. نکته این است که انسانها را نمیتوان یکسان کرد، آموزش و پرورش را هم نباید یکسان کرد؛ هرقدر هم که مدارس ما طور دیگری فکر کنند.
به هرحال، از همین آزمایش فکری کوچک، روشن میشود که دوستان شما به یک روش یاد نمیگیرند؛ بچّهمدرسهایها هم همینطور. با اینحال مدارس طوری با آنها رفتار میکنند که انگار خلاف این است. مثلاً از همه انتظار میرود که برای یادگیری در کلاس بنشینند و به توضیحات معلّمان گوش کنند؛ حتّی اگر این روش با سبکِ یادگیریِ آنان سازگار نباشد.
دانشآموزان نه فقط به یک روش یاد نمیگیرند، بلکه در سنّوسال و مقطع واحد، سطوح یادگیری متفاوتی نیز دارند. یکی که در ریاضی شاگرد اوّل است ممکن است هنوز در خواندن مشکل داشته باشد؛ یکی هم برعکس. با اینحال، همۀ این دانشآموزان را برپایۀ سنّشان گروهبندی میکنند نه سطوحِ مهارتهایشان.
با توجّه به این واقعیّت، تعجب ندارد که جنبشِ معیارها نتوانسته است دستاوردهای آموزشی و تحصیلی را بهبود ببخشد. با اینهمه، آموزشی که مبتنی بر تکلیف و امتحان باشد، خلّاقیّت دانشآموز را از بین میبرد و او را بیعلاقه و بیاعتنا میکند؛ و دانشآموز بیعلاقه و بیاعتنا خوب یاد نمیگیرد.
در سال ۲۰۱۲، هفده درصد از فارغالتّحصیلانِ دبیرستانهای آمریکا، نمیتوانستند سلیس و روان بخوانند، و ۲۱ درصد از افرادِ ۱۸ تا ۲۴ ساله، حتّی نمیتوانستند اقیانوس آرام را روی نقشه نشان دهند!
گذشته از اینها، ارزشیابیهای بیوقفهای که جنبش معیارها لازم میشمارد، ممکن است دانشآموزانی را که مهارتهایی خارج از حوزههای تجویزشدۀ آموزشی دارند (مثلاً کسانی که کارهای یدی را خوب بلدند یا خیلی خوب آواز میخوانند)، ناامید و سرخورده کند.
در نتیجه ممکن است آخر سر یا بیکار بمانند، یا سر از زندان دربیاورند یا دچار انزوای اجتماعی شوند. از این بدتر آن که دانشآموزان طبقۀ محروم، بیشتر احتمال دارد در سیستم مُدرنِ آموزش با شکست روبهرو شوند. حتّی اگر هم موفّق شوند، امروزه مدرک دانشگاهی، تضمینکنندۀ شغل نیست.
پس روشن است که در این میان، چیزی باید تغییر کند.
کشاورزی ارگانیک مبتنی بر چهار اصل است که در آموزش نیز بهآسانی قابلاِعمالاند.
ساده است که فکر کنیم آموزش و پرورش ما از منظر نتایجی که میخواهیم از آن بگیریم، مانند یک کارخانه یا دامداریست. مادام که دامها بهقدر کافی سریع رشد میکنند، دامدارها اهمّیّت نمیدهند که آیا این حیوانات بیمارند یا نه، و آیا دامداری آنها به محیطزیست آسیب میرساند یا نه.
با این که دانشآموزان امروز را پروار نمیکنند، امّا آموزش همگانی، صرفاً بهفکرِ بازده است؛ یعنی بیش از اندازه متمرکز است بر نتایج آزمونها و تعدادِ فارغالتّحصیلانی که بیرون میدهد.
پیشتر دیدیم که چگونه این سیستم به شکست میانجامد؛ امّا آیا سیستم بهتری هست؟
شاید بتوانیم از کشاورزی زیستی (ارگانیک) الهام بگیریم که مبتنی است بر چهار اصل: سلامت، بومشناسی، انصاف، و مراقبت.
مثلاً سیستمی مبتنی بر این چهار اصل طوری طرّاحی شده است که زندگیِ عواملِ درگیر را بهبود ببخشد، از جمله دامها، کارگران و مصرفکنندگان؛ همچنین بر سیستمهای بومشناختی مبتنی است و با آنها هماهنگ است. این بدان معناست که گیاهان با استفاد از چرخههای زیستشناختی طبیعی پرورش مییابند.
از آنجا که کشاورزی ارگانیک مبتنی بر انصاف و مراقبت است، میکوشد شرایط زیستی خوبی برای نسلِ کنونی و نسلهای آینده پدید آورد.
این اصول در آموزش و پرورش هم به خوبی جواب میدهد؛ زیرا در حالی که مدارس سنّتی، فارغ از این که ورزشی باشند یا تحصیلی، عمدتاً بر دستاوردها تمرکز دارند، مدارس ارگانیک به این اهمّیّت میدهند که دانشآموز را از لحاظ سلامتِ بدنی، عاطفی، و ذهنی، به فردی بهتر و برتر بدلکنند.
امّا این همۀ داستان نیست؛ آموزش و پرورش زیستی همچنین بر رویّۀ زیستشناختیِ اعضای مدرسه برای پرورش تواناییهای هر یک از دانشآموزان تکیه دارد. دبستانِ گرینج در ناتینگهام را دانشآموزان مثل یک شهر اداره میکنند. یک انجمن دارد، یک روزنامه و حتّی یک فروشگاه مواد غذایی. چون دانشآموزان در مدرسه کار میکنند و با یکدیگر در تعاملند، تواناییهای زیادی پیدا میکنند؛ از مهارتهای اجتماعی گرفته تا علمِ حساب.
از اینها گذشته، آموزش و پرورش ارگانیک مُنصف است زیرا برای همۀ دانشآموزان ارزش قائل است، نه فقط برای آنهایی که استعدادهای تحصیلی دارند. و بالاخره اینکه معلّمان و مشاوران با دانشآموزان بهمهربانی رفتار میکنند تا بهترین شرایط را برای پیشرفتشان فراهم کنند. به بیان دیگر، از آنها مراقبت میکنند.
امّا اگر شما معلّم مدرسهای هستید که هنوز این چنین خلّاقانه ارگانیک نیست چه؟ از معلّم چه کاری ساخته است تا مطمئن شود که دانشآموزانش در حالی که تحصیل میکنند، کنجکاو میمانند و خلّاقیّت خود را میپرورانند؟ به خواندن ادامه بدهید تا بفهمید.
کودکان طبیعتاً یادگیرندهاند و نقش معلّم، راهنماییِ آنهاست.
اگر سری به یک کلاس درس معمولی بزنید، دانشآموزانی را میبینید که تقریباً از هرچیزی که به آنها ارائه و آموزش میدهند حوصلهشان سررفته است. ممکن است این منظره طبیعی بهنظر برسد، امّا نباید چنین باشد. هرچه باشد، بچهها یادگیرنده به دنیا میآیند.
نوزادان چنان مشتاقِ کشفِ جهانند که به هرچیزی دمدستشان میرسد چنگ میزنند. همچنین زبان را جذب میکنند و تا دو-سه سالگی در آن روان میشوند.
این ولعِ یادگیری پس از کودکی هم ادامه مییابد. سوگاتا میترا، استادِ فنّاوریِ آموزشی در دانشگاه نیوکسل، در سال ۱۹۹۹ این واقعیّت را توضیح داد. او کامپیوتری را در دیوار یک زاغۀ هندی نصب کرد و واکنشهای کودکان را به آن مشاهد کرد. رابط تنها به زبان انگلیسی، که هیچکدام بلد نبودند، نمایش داده میشد امّا فقط در عرض چند ساعت بچّهها فهمیدند که چگونه از دستگاه برای بازی یا ضبط موسیقی استفاده کنند.
پس بچّهها ذاتاً کنجکاوند، و بر معلّمان است که این کنجکاوی را بپرورانند، نه این که بکُشند. اینجاست که تشبیهِ معلّم به یک باغبان، مفید است. او نمیتواند کودکان را وادار به پیشرفت کند، امّا میتواند تمایلِ درونی آنها به رشد و رویش را بپروراند.
امّا چگونه؟
اوّل از همه باید دانشآموزان را با برانگیختنِ کنجکاوی، خلّاقیت و اشتیاقشان به تسلّط بر مهارتهای تازه، تشویق کند به درگیر شدن. یک راه برای این کار این است که به سراغ علایقِ دانشآموز برود. مثلاً دانشآموزی که شیفتۀ بیسبال است، اگر بتواند از فیزیک برای محاسبۀ بهترین راهِ ضربۀ کاتدار (منحنی) استفاده کند، آن را دوست خواهد داشت و خواهد فهمید.
امّا مسئله فقط این نیست. توقّعات یک معلّم از دانشآموزان و روابطش با آنها نیز کلیدی است؛ زیرا دانشآموز اگر بداند که معلّم محبوبش از او توقّع سختکوشی دارد، بیشتر تلاش خواهد کرد.
گذشته از این، معلّمانِ خوب همچنین میفهمند که دانشآموزان مختلف، روشهای آموزشیِ مختلفی را نیز میطلبند. مثلاً، یک مربّی بسکتبال درک میکند که یک دانشآموز نیاز دارد تا او ضربه را نشانش دهد، نه این که صرفاً توصیف کند.
در پایان این که معلّمان باید اجازه دهند تا دانشآموزان به خود باور داشته باشند؛ از این طریق که به آنان نشان دهند مادام که با آرامش، با اعتماد بهنفس، و با خلّاقیت هستند، میتوانند از پس موقعیّتهای دشوار و نامطمئن برآیند.
مدرسه باید به دانشآموز هشت شایستگیِ اصلی بدهد که با کنجکاوی، خلّاقیت و انتقاد آغاز میشوند.
در بحث از آموزش، برایمان مهمّ است که بدانیم دقیقاً میخواهیم فرزندانمان چه یاد بگیرند. تا کنون به این مسئله با فهرست پایانناپذیری از دروس پاسخ دادهایم؛ از زبان فرانسوی گرفته تا جبر. امّا برای راهنماییِ دانشآموزان در زندگی آینده، باید به آنها شایستگیها را آموخت، نه دروس را.
این از آن روست که آینده نامطئن است و راهی نیست تا بدانیم که آیا دروسی که امروز به دانشآموزان میآموزیم، فردا در دنیای واقعی بهکارشان خواهد آمد یا نه. پس راهکار بهتر این است که مهارتهایی را یاد بدهیم که آنان را در رویارویی با موقعیّتهای اجتماعی و اقتصادی گوناگون قادر سازد که آنچه را نیاز دارند بیاموزند.
این کار ساده است و فقط ایجاب میکند که مدارس، هشت شایستگی اصلی را، به دانشآموزان بیاموزند. نخستین، کنجکاوی است که از پیش میدانیم در کودکان فراوان است. اینجا وظیفۀ مدرسه است که کنجکاوی طبیعی کودکان را با تشویقشان به توجّه کردن به جهان و پرسیدن دربارۀ هر چه مییابند، ارتقا دهد.
همچنین ضروری است که مدارس خلّاقیت، یا همان تواناییِ شکلدهیِ ایدههای نو و عملی کردن آنها را نیز بپرورانند. به هر حال از ابداع خط تا ظهور اینترنت، خلّاقیت در مرکز پیشرفت فرهنگی بوده است و پیوسته مهمتر هم خواهد شد زیرا دانشآموزان امروز با مشکلات پیچیدهتری روبهرو هستند که تنها با خلّاقیت میتوانند حلّشان کنند.
شایستگی سوم به اطّلاعاتِ فراگیر انبوهی مربوط است که امروزه با آن روبهروییم و توانایی تمییزنهادن میانِ واقعیّات و عقاید، و اطلاعات مربوط و نامربوط را اقتضا میکند. پس ضروری است که به دانشآموزان انتقاد را بیاموزیم که عبارت است از میلِ بهپرسشگرفتنِ اطلاعاتی که مشاهده میکنند و نتیجهگیریِ شخصی از آنها.
پنج شایستگیِ آخر به دانشآموزان کمک میکند که همگروهیها و شهروندانِ بهتری شوند.
ما از مدارسمان توقّع چیزهای زیادی داریم، و سزاوار آنیم. امّا چگونه مطمئن شویم که بهدستشان میآوریم؟
آموزش چهار کارکرد اصلی دارد.
نخست باید برای تکتکِ دانشآموزان سودمند باشد، از این طریق که به آنان کمک کند تا استعدادهای شخصیشان را پرورش دهند. دوم اینکه انتظار میرود با تربیتِ انبوهی از کارگرانِ مبتکرِ صاحبصلاحیت، اقتصاد را تقویت کند. سوم اینکه باید به جوانان کمک کند تا فرهنگ خود و دیگران را درک کنند و ارج نهند؛ و در آخر اینکه شهروندانی دلسوز و با دغدغۀ سیاسی تربیت کند.
امّا دانشآموزان ما بدون شایستگیهای بیشتر نمیتوانند این نقشها را ایفا کنند. اینجاست که تواناییِ ارتباط وارد بازی میشود. هرچه باشد، تواناییِ ابرازِ خویش، کلیدی است و بسیار فراتر از مهارت نوشتن است. این توانایی شاملِ در جمعْ شفّاف و با اعتماد بهنفس صحبت کردن و نشان دادنِ اطّلاعات از طریق هنر و موسیقی نیز میشود.
افزون بر اینها، دانشآموزان باید بتوانند همکاری کنند، نه رقابت. به همین دلیل است که مدارس خوب، دانشآموزان را به کارهای گروهیای وامیدارند که در آنها سازماندهی، سازش، و حلّ اختلافات را به منزلۀ یک گروه یاد میگیرند.
شایستگی مهمّ دیگر شفقت است یا احساس یگانگی با احساسات دیگران. این از آن روست که یک کودکِ مهربان دیگران را اذیّت نمیکند زیرا میداند اذیّتشدن چقدر وحشتناک است و خودش نیز نمیخواهد چنین دردی را احساس کند.
همچنین مهمّ است که به کودکان آرامش را از طریق مراقبه و دیگر تمرینات کاهش نگرانی بیاموزیم تا یاریشان کنیم که با احساساتشان، در عینِ تعادل درونی، ارتباط برقرار کنند.
و در آخر، در حالی که مدارس سنّتی ممکن است جنبههای نظری سیاست را آموزش دهند – مثلاً این که انتخابات چیست و چه نقشی دارد، آنچه به راستی اهمیت دارد آموزش شهروندی است. این کار کمک خواهد کرد که دانشآموزان با بیعدالتی مخالفت کنند و از سیاست برای سودرسانی به جوامعشان استفاده کنند. این همان اندیشۀ حاکم در دبستان گرینج است که در آنجا دانشآموزان، شورای شهر خود را اداره میکنند.
همه میتوانند در بهترکردنِ مدارس ما مشارکت کنند.
آموزش فقط به مدارس، معلّمان و دانشآموزان مربوط نیست. طبعاً مدیر مدرسه هم نقشی اساسی در ایجاد محیط آموزشی دارد.
مدیران خلّاق، مدرسه را صرفاً اداره نمیکنند؛ بلکه بابصیرت هدایتش میکنند و در پیِ راههای تازهاند برای بهتر کردنِ مدرسهشان. فقط ریچارد گِروِر را در نظر بگیرید. وقتی رئیس دبستان گرینج شد، حقیقتاً بصیرتی داشت که مدرسه را به گرینجتُن تبدیل کرد. گرینجتن یک نمونه ساز از شهر (model town) است که دانشآموزان ادارهاش میکنند. او میخواست دانشآموزان از طریق فعّالیتهای دنیای واقعی آموزش ببینند.
بنابراین بصیرت مدیر میتواند هدفی مشترک ایجاد کند. همۀ اعضای مدرسه احساس خواهند کرد که فعّالیت هرروزِ آنها، سهمی در هدفی بزگتر دارد. از این گذشته، مدیران بزرگ نیز سخت میکوشند تا در مدرسه از همه کس دعوت کنند که اندیشههایشان را با دیگران به اشتراک بگذارند؛ زیرا این کار نیز منجر به اتّحاد میشود و به انسانها نشان میدهد که مهم هستند.
امّا تنها مدیران نیستند که در آموزش، بینش و بصیرت دارند؛ سیاستگذاران نیز میتوانند کمک کنند تا مدارس بهتر شود. در واقع، در محدودیتهای کوتهبینانۀ ساختارهای سیاسی موجود نیز امکان بهبود مدارس هست.
با این حال سیاستگذاران باید با مدارس همکاری کنند؛ و مسلّم است که باید به هر مدرسه آزادی و امکانات لازم برای تغییر و دگرگونی خود را بدهند.
برای مثال، نمرات دانشآموزان در کارولینای جنوبی، در خواندن و ریاضیات از میانگین کشور کمتر بود و یکچهارمِ آنان در چهارسالِ معمول، از دبیرستان فارغالتّحصیل نمیشدند. پس در سال ۲۰۱۲ گروهی از آموزگاران برای کمک به این دانشآموزان، به هیئت دولتیِ آموزش و پرورش، اظهار تمایل و آمادگی کردند.
سیاستمداران، یک موسّسۀ غیرانتفاعی مشاوره را به نیوکارولینا آوردند و از اهالی، از جمله معلّمان، والدین، و از مقامات شهر پرسیدند که چگونه میخواهند مدارسشان را تغییر دهند. تعداد زیادی از افراد اندیشههایشان را با دیگران مطرح کردند و با هم بر سر لیستی از راه و روشهای ارتقاء آموزش به توافق رسیدند؛ راه و روشهایی که اکنون میتوان در سراسر ایالت، آنها را بهکار برد. اگر میخواهیم مدارسمان را تغییر دهیم، از این دست همکاریهای شورایی ضروری است.
جمعبندی نهایی
پیام کلیدی این کتاب این است:
دغدغۀ آموزش سنّتی، فقط و فقط کارامدیِ حداکثری است، که دیگر جواب نمیدهد. هرچه باشد، انسانها فردیّت دارند و روشهای آموزش ما نیز باید شخصیسازیشده باشند. ما به یک سیستم آموزشی نیاز داریم که کنجکاوی طبیعی و مهارتهای هر دانشآموز را بپروراند.
توصیۀ عملی
بگذارید دانشآموزانتان به یکدیگر بیاموزند.
دانشآموزان از همسالان خود بهتر میآموزند. این از آن روست که در بیشتر موارد، این آموزگاران همسال، خود به تازگی مهارتی را آموختهاند و به همین دلیل به یاد میآورند که چه چیزِ آن دشوار بود. پس دفعۀ بعدی که خواستید موضوعی دشوار را به کسی یاد بدهید، کار را به کسی بسپارید که خود به تازگی آن را یاد گرفته است.
بازخوردی دارید؟
ما قطعاً مشتاق شنیدن نظرات شما دربارهی مطالبمان هستیم. فقط کافی است یک ایمیل با نام این کتاب به عنوان subject به remermber@cfbk.ir بفرستید و افکار خودتان را با خانواده کافه کتاب در میان بگذارید!
پیشنهاد برای مطالۀ بیشتر: عنصر خود را کشف کنید از کِن رابینسون
عنصر خود را کشف کنید، روشهای جذّابی پیشنهاد میکند تا استعدادها و تمایلات خود را کشف کنید و زندگی خود را از نو بسازید تا زمان بیشتری برای استعدادهای خود داشته باشید. این کتاب که با شوخطبعیِ گزندهای نوشته شده، تعالیمی الهامبخش و دلپذیر پیشمینهد که نه تنها کمک میکنند خلّاقتر باشید بلکه بر شادمانی کلّی و کیفیّت زندگی خود بیفزایید.
چکیده بسیار جالبی بود، خیلی لذت بردم
به امید روزی که همه کشور ها من جمله ایران روش های آموزشی خودشون رو اصلاح کنند.
ممنون از بچه های کافه کتاب
باسلام.اطلاع دارید چه طور می تونم کتاب مدرسه های خلاق کن رابینسون رو تهیه کنم؟