به دکلمه زیبای دوستان کافه کتابی از متنی زیبا به قلم حسین مسلم که در صدای دوست منتشر شده گوش بسپاریم.
یک زندگی باید پروپیمان باشد. یعنی همه چیزش جور باشد.در یک زندگی باید:به اندازه کافی لذت برده باشی، رنج دیده باشی، مبارزه کرده باشی، جسورانه عاشق شده باشی، از خشم دادکشیده و بر میزی مشت کوبیده باشی، مست لایعقل از عشق شده باشی و در فراق و هجران درد و خماری کشیده باشی.
در بزم، اشک شوق ریخته و شلنگ انداز، فریاد و هلهله شادی سر داده باشی و در عزا، اشک اندوه ریخته باشی. نه خجل از پایکوبی شده باشی و نه سرافکنده از دیده شدن اشکهایت… از پس فراز، برنده و در پی فرود، بازنده بوده باشی. گاه روزهایی در زندگیات باشد که بر بستر پوچی افتاده باشی و حال دیدن هیچ چیز و هیچ کس را نداشته باشی.
تنها و از تنها گریزان و گاه بیقرار حضور در میان جمع و شراکت در شادیها و غمهای شان. شبهای طولانی از رؤیایی بزرگ نتوانسته باشی به خواب بروی و و نیمه شبان بلند شده باشی و راه رفته باشی و برعکس، شبهایی که اضطراب از فردا خواب را بر چشمت حرام کرده باشد و صبح، از بیخوابی، چهره ات به زردی و چشمهایت به سرخی نشسته باشد.
بارها برای غلبه بر یأس و خستگی به خود گفته باشی: «یک گام، فقط یک گام دیگر بردار!». بارها شجاعت را در وجودت حس کرده باشی و خیره در چشم هیولاها نگریسته باشی.به شک افتاده باشی. یقین را در آغوش کشیده باشی. ماوراء را تجربه کرده باشی، با روحت آشنا شده باشی. با خودت آشنا شده باشی.
چه بسیارند کسانی که دهها سال زندگی میکنند و بیآن که خود را شناخته باشند، از دنیا میروند. در مسیر زندگی، گاه کم آورده باشی و گاه بیمهابا بر تقدیرت شوریده باشی. لحظاتی دلت از خودت گرفته باشد و با خود قهر کرده باشی و بعد با خود آشتی کرده باشی و در نهایت توانسته باشی خود اصیل درونت را به تمامی متبلور کنی…
زندگی کامل بیگمان آن نیست که تن و روحت گزندی ندیده باشد. باید زخمهایی خورده باشی، نه چندان کم! ناسلامتی عرصه زندگی به تعبیری میدان نبرد است و زخمهای تو زخمهایی باید باشند سزاوار جنگجویان..
باید زمین خورده باشی و اگر دستی به یاریات نیامد، چه باک، تو دست زمین خورده را گرفته باشی. آنگاه، بعد سالها، همه این ماجراها، کوچکترین تا بزرگترینشان، بشود مایه افتخار و آرامشت و بریزد در عمق نگاهت و بشود لبخندی محو بر گوشه لبت، چهرهات مختص خودت بشود؛ خود خودت. بشوی همان آدمی که باید میشدی، همان آدمی که از ابتدا بنا بوده باشی. رفته باشی به همان راهی که تو را فرامیخوانده….
هرچند با دستهای خالی. به آن لحظات که برسی، این را خوب میفهمی که آزادی، فرزند دستهای خالی است و اگر در زندگی دستهایت هماره پر بودهاند، تنها به درد این خوردهاند که از داراییهایت حفاظت کنند! اما تو آزاد از بند قیدها زیستهای. شاید خسته، شاید رنجور، اما آزاد، بزرگ و البته عمیق…
و رسیده باشی به همان جایی که در رؤیاهایت میخواستهای.
بعد به هنگام مرگ، در آن دم پیش از خاموشی، دمی که پی میبری هر آنچه داشتهای، باید پشت سر خود جا بگذاری و بروی. در آن دم غریب، وقتی تصاویر زندگیات را مثل فیلمی بر پرده سینما مرور میکنی، چه خوب است که تبسمی بر چهرهات بنشیند. تبسمی که استثناییترین و مهمترین دستاورد بشری است.
و مخلص کلام، وقتی در آن لحظات پایانی، آرام جانی زیر گوشت بپرسد: دوباره برایم از قصهات بگو! با بضاعت خود چه کردهای؟
تو با آخرین نفسهایت، زیر لب زمزمهکنی:
زندگی کردم، یک زندگی کامل
نویسنده حسین مسلم
گوینده هاشم زاده
با کمپین صدای دوست همراه شوید و متن دلخواه خود را بمنظور انتشار با صدای خود برایمان ارسال کنید