کتاب های آسمانی را به زندگی روزمرّۀ خود بیاورید.
چنان که یکبار مارتین لوتر کینگ گفت: «تاریکی نمیتواند تاریکی را خاموشکند؛ تنها روشنایی میتواند.» به بیان دیگر، بهترکردنِ جهان با عشق آغاز میشود. کافه کتاب نیز در این خلاصه کتاب با عشق همراه شده و به کتاب همگان را همیشه دوست بداریم Everybody, Always نوشته باب گاف ( Bob Goff ) که از دیدگاه امروزی به کتاب آسمانی نظیر انجیل و قرآن نگاه میکند میپردازد.
همانطور که باب گاف (Bob Goff)، نویسنده، توضیح میدهد، این پیام (انجیل) موعظۀ عیسی است و تمامِ کسانی که میخواهند به الگوی پیامبران زندگیکنند، شایسته است از کتاب آسمانی آن ها پیروی میکنند.
امّا بقولِ معروف «دوصد گفته چون نیمِ کردار نیست.» پس چگونه میتوانیم گفتار را به کردار درآوریم؟
یک نقطۀ مناسب برای آغاز، تشخیص این است که زیستن طبقِ پیامِ کتب آسمانی دشوار است. دنیا پر است از بدبیاری و آدمهای ناجور، که به این معناست که عشق را باید آموخت، ذرّهذرّه. مثلِ هرچیز دیگری، این کار نیز مستلزمِ وقت و تمرین است.
همهکس را، همیشه راهنمایی است کاربردی برای افتادن در مسیرِ زیستن با عشق. کتاب های آسمانی که پر است از حکایات و تجربیاتِ شخصی، روایتی است الهامبخش و درعین حال عمیقاً شخصی که کتابهای مقدس را به قلبِ زندگیهای ما میآورد.
در چکیده کتاب پیشِرو درخواهید یافت:
- که چتربازی چه چیزی دربارۀ ایمان به ما میتواند بیاموزد؛
- که چرا نباید نیکوکاری را مسابقه بپنداریم؛ و
- که چگونه بخشایش میتواند جهان را دگرگون کند.
کسانی که از آنها میترسید دوست بدارید، و بهجای دِژ، پادشاهی بسازید.
اگر میبایست پیام پیامبران را در یک کلمه خلاصهکنیم، «عشق» پیشنهاد خوبی میبود. عشق، لُبِّ آموزههای آنها به پیروانش بود. امّا اینجاست که واژهای دیگر بهکار میآید. بس نیست که تنها دوستان و خانوادۀ خود را دوستبدارید؛ باید همهکس را دوستبدارید.
و این شاملِ کسانی نیز میشود که یا با آنها مخالفید یا ازشان بدتان میآید. از عیسی بیاموزید: او آخرین خوراکش را با یهودا قسمتکرد؛ کسی که میدانست به او خیانت خواهد کرد.
امّا چرا اینقدر مهم است؟
خُب، خداوند از ما میخواهد به همسایگانمان عشق بورزیم. البته معنایش صرفاً افرادِ خانهبغلی نیست. اینطور درنظرش بگیرید: خداوند کلّ جهان را بهسانِ یک محلّۀ واحد آفریده است: از چشمانداز او، همۀ ما خانهبغلیِ یکدیگر زندگی میکنیم!
این یعنی عشقورزی به یکدیگر، و پیامبران به ما میآموزند که چگونه. ما باید با هرکس چنان رفتار کنیم که انگار خداوند است، بیتوجّه به آنکه بیمار است یا گرسنه، خویش است یا بیگانه.
وقتی واقعاً چنین کنید، از هرکه با او روبرو شوید استقبال میکنید. والتر، دوستِ گاف، را درنظر بگیرید. او در فرودگاه با آغوش باز و لبخندی تابناک به استقبالِ پناهندگان میرود.
امّا برای چنین کاری، باید پادشاهی بسازید، نه دِژ.
به بیان دیگر، دیوارهای بلندی نسازید تا دیگران را بیرون و دور نگهدارید. بهسوی جهانی حرکتکنید که همهکس را در خود جای میدهد!
و همهکس واقعاً یعنی همهکس، حتّی کسانی که شاید خود را دِژ بپندارند.
گاف وقتی به اهمّیّت این موضوع پیبُرد که به «خوشهچینی»ِ[۱] کلیسایی در آلاباما دعوت شد. خوشهچینی اساساً وقتی است که کلیساهای متفاوتی در یک منطقه، نیروهایی را بسیج میکنند تا سیبزمینیهای باقیمانده را گردآورند و به نیازمندان بدهند.
اهمّیّتش از آنجاست که شرکتکنندگان دروازههای خود را میگشایند: به جای آنکه خود را کلیساهایی ببینند متفاوت یا حتّی متضاد باهم، گردِ هم میآیند تا اجتماعی جدید و بزرگتر را شکلدهند.
پس اگر میخواهید به یک زندگی مهرآمیز برسید، از اینجا میتوانید شروعکنید: همچون عیسی عشق بورزید! امّا شاید کاری دلهرهآور باشد. در ادامه، خواهیم آموخت که چگونه دل و جرأتِ عشقورزی به دیگران را پیدا کنیم.
اگر به خداوند توکّلکنید، او نیز قدرت و شجاعت در برابرِ سختیها را به شما پاداش میدهد.
ایمان، هر بهظاهرناممکن را ممکن میکند.
لِکس، دوستِ گاف، را درنظر بگیرید. بیناییاش را در هشتسالگی از دست داد، امّا بازنایستاد. اکنون در تیمِ پارالیمپیکِ آمریکا پرشگرِ طول است.
او چطور میداند کجا بدود و کی بپرد؟ او دوست معتمدی دارد که نامش را از لبۀ محوّطۀ ماسهای فریاد میزند. او به لِکس میگوید که کجاست و چقدر دیگر باید برود. به بیانِ دیگر، او به دوستش اعتماد دارد. پاداشش را نیز میگیرد: اخیراً در رقابتهای قهرمانی جهان مدال بُرد!
اعتماد به خدا کمی شبیه به این است؛ با جهشِ ایمان میآغازد.
البته شکی نیست که گاهی اطّلاعاتی که میخواهید داشته باشید، موجود نیست.
این چیزی است که گاف، خلبانی باهوش، پس از حادثهای وحشتناک در هواپیمایش به آن پیبُرد.
یک روز که داشت به زمین مینشست، چراغهای سبزِ روی داشبوردش، که معمولاً نشانگرِ آمادهبهکاریِ دندۀ فرود است، روشن نشد. نمیتوانست بگوید که آیا صرفاً چراغ از کار افتاده یا قضیّه جدّیتر از این حرفهاست.
پس از سراسیمهوار چرخاندنِ هواپیما، تصمیم گرفت به خدا توکّلکند و برای فرود پایین آمد. معلوم شد که فقط چراغ خراب بوده است!
چیزهایی از این دست در زندگی رخ میدهند. ما همۀ واقعیات را نمیدانیم، امّا بههرحال ناگزیز از تصمیمیم. پذیرفتن اینکه خداوند تمام چراغسبزهایی را که نیاز داریم _نه آنهایی را که میخواهیم_ به ما داده است، به رشد ما کمک میکند.
همین که جهیدید، دیگر نباید به پشتسر نگاهکنید. ایمان به خدا به شما شجاعت رویارویی با سختیها را میدهد.
کارل، یکی دیگر از دوستان گاف، نمونۀ عالی دیگری به دست میدهد.
او از اوایل عمر، پس از حادثهای هنگام شنا، از گردن به پایین فلج شد، امّا با رویآوردن به ایمان بر مشکلاتِ ناشی از معلولیّتش غلبهکرد. کارل تصمیمگرفت که از عیسی تقلیدکند و زندگیاش را به راهنماییِ عشق پیش ببرد.
او از این شباهتِ جالب آرامش مییافت: عیسی برای گسترش پیامِ عشق، فقط از کلمات استفاده کردهبود. کارل نیز وابسته به دهانش بود که با یک نیِ مخصوص صندلی چرخدارش را کنترل میکرد. این کمککرد که امیدوار باشد که او نیز میتواند دنیا را تغییر دهد.
اکنون کارل در دفترِ دادستان کل کارمیکند تا در مبارزه علیه بیعدالتی کمککند.
هرچند عجیب مینماید، امّا چتربازی میتواند به شما بیاموزد که چگونه دیگران را دوستبدارید.
پسرِ گاف پس از فارغالتّحصیلی از دانشگاه (کالج) تصمیمگرفت که چتربازی بیاموزد. گاف هم تصمیمگرفت که بیاموزد تا بتوانند با هم بپرند.
امّا گاف آخرکار دید که چیزهای بسیار بیشتری از تسمهبستن و جمعکردنِ چتر نجات یادگرفتهاست. زود دریافت که در آموزشهای ایمنی، بینشی هست بر آنکه چگونه دیگران را دوستبداریم.
درس اوّل را بیاموزید: بهمدّت ۳۰ ثانیه باید از مربّی خود اطاعتکنید.
برای دریافتِ مجوّزِ چتربازی باید آزمون داد. زمانش کوتاه است؛ کمی بیش از نیمدقیقه طول میکشد. امّا اطاعتِ محض در مدّتزمانِ بیرون پریدن از هواپیما، سقوطِ درست، و کشیدنِ بند چتر ضروری است.
این را میتوان در زندگی نیز بهکار بست.
در بهترین حالت، همۀ ما دقیقاً کاری را میکنیم که پیامبران یادمان داده اند. امّا کار شاقّی است؛ در واقع، غالباً خیالپردازانه و خلافِ واقع است.
گزینۀ بهتر این است که گامِ کوتاهتری برداریم و وقتی با چیزی دستبهگریبانیم، تنها ۳۰ ثانیه از تعالیم الهی اطاعت کنیم.
این کار خیلی بهتر است تا همواره به کتاب آسمانی فکرکنیم امّا عملنکنیم! و راهی عالی است تا در موقعیتهای دشوار و با آدمهای خستهکننده آرامتر باشیم. همین که قلبمان را بهمدّت ۳۰ ثانیه بگشاییم، میتوانیم بکوشیم که کمکم نیمدقیقۀ دیگر هم برآن بیفزاییم.
دومین درسی که گاف آموخت این بود که اگر حتّی یکی از تسمهها سرِجای خود نبود، باید چترنجات را برید و از زاپاس استفاده کرد. اهمّیّت این از آنرو است که کوچکترین مشکلِ فنّی میتواند مرگبار باشد.
ایمان هم همینطور است: اگر یک تکّه سرِ جایش نباشد، کلّ قضیّه بهمشکل برمیخورد. ادیان الهی هم میخواهند که ایمانمان کامل باشد. اگر نمیتوانیم عشقمان را شاملِ همهکس کنیم، باید تسمههای قدیمی را ببریم و ازنو بسازیم.
درآخر، حیاتی است که دیگران را موقعِ پسجهش بگیریم.
چتربازان باتجربه میدانند که شدّتِ ضربۀ سقوطِ اوّلیّه بهندرت کُشنده است. اوّل که به زمین میخوریم، معمولاً استخوانهایمان میشکند. دومین ضربه بعد از پسجهش است که باعث میشود استخوانهای شکسته، اندامها را سوراخکنند. این است که میکُشدمان.
در زندگی ضربههای سختی هست: از دستدادنِ شغل، عزیز، یا هرچیزِ دیگر؛ گاهی سخت به زمین میخوریم. آن وقت است که نیاز داریم دیگران دستمان را بگیرند. عشق و حمایت دادن به زمینخورده، میتواند نجاتش دهد!
خداوند مثلِ یک والد، فرزندانش را دوستدارد؛ پس با نشاندادنِ عشق به فرزندانتان، او را خشنود کنید.
تصمیمِ گاف برای یادگیری چتربازی بخاطر آن نبود که بنظرش جالب میرسید، بلکه بخاطر آن بود که پسرش را دوست میداشت و میخواست با او وقت بگذراند. عشق همین است. وامیداردمان که بخاطرِ یکی دیگر از هواپیما بیرون بپریم!
به قولِ مؤلّف، عیسی هم از بهشت بیرون پرید تا با ما باشد.
چه کنیم که والدین بهتری باشیم؟ بهترین شروع این است که از خدا الگو بگیریم و فرزندانمان را دوستبداریم، چنان که او فرزندانِ روی زمینش را دوست میدارد.
این بدان معنا نیست که صرفاً به آنها بگوییم چه کنند. درواقع، این کار غالباً آنها را به مقاومت و بیاعتنایی دربرابرِ توصیۀ ما میکشاند.
نمونهای از زندگی گاف بیاوریم: پس از اتمامِ مدرسۀ حقوق، وانتِ قدیمیِ پدرش را خرید. پدرش دربارۀ طرز مراقبت از وانت کلّی به او توصیه کرد و منظّماً یادش میآورد که روغنش را عوضکند. گاف گوش نمیداد و مسلّماً وانت هم روزبهروز دربوداغانتر میشد.
چیزی شبیه به این رخمیدهد وقتی که واعظان بهجای آنکه به مردم بگویند مانند خدا رفتارکنند و دوستبدارند، به آنها میگویند که خدا از آنها انتظارِ چه کارهایی را دارد. در بهترین حالت، مردم فقط مطیع میشوند.
پس نباید به مردم بگوییم چه کنند، بلکه باید بگوییم دارند تبدیل به چه کسی میشوند.
مثلاً در انجیل خدا به موسی میگوید که رهبر است و به نوح میگوید که کشتیبان است. هر دو آنچه خدا گفت میشوند بیآنکه هرگز به آنها گفته باشد که چه باید بکنند.
این مثالی عالی است که چطور میتوانیم والدین بهتری شویم. وقتی بجای آنکه صرفاً به فرزندانمان قوانینی را تحمیلکنیم به آنها میگوییم که کیستند، مهربانتر میشویم و بهتر میتوانیم کمکشان کنیم تا راهِ درست خود را بیابند.
این مهمّ است زیرا با عشق به آنها، عشقمان به خدا را نشانمیدهیم. هرچه باشد، آنها فرزندانِ او نیز هستند!
گاف، پدرِ سرافرازِ سه فرزند، همۀ اینها را میداند. هیچ چیز بیش از این شادش نمیکند که کسی کار خوبی در حقّ فرزندانش انجام دهد. خبرهای خوششان همیشه به گوشش میرسد، که هدیهای است بیبها.
خدا هم همینطور است. وقتی فرزندانش را شاد میکنید، حتماً میداند و از شما خشنود میشود.
قرار نیست با دوستداشتن دیگران جایزه بگیرید؛ عشق خودش پاداش است.
افراد زیادی هستند که بیش از حد مشتاقند تا دربارۀ کارهای خوبشان حرف بزنند. آنها نیکوکاری در راه خدا را به چشمِ یک مسابقه میبینند. گویی که اگر بیش از دیگران کار نیک انجام دهند، مقام اوّل را بدست میآورند و جایزه میگیرند.
امّا با تمرکز بر «اعتباری» که گمان میکنند دارند در این راه بدست میآورند، هدفِ راستینِ نیکوکاری را از دست میدهند. و تمامِ جایزههایی که قایم کردهبودند، بهدردنخور از آب درمیآید.
گاف تجربهای شبیه به این داشته است. معمولاً با بچّههایش به پیتزافروشی میرفت. رستوران بازیهای زیادی داشت که اگر کسی میبُرد، بلیتهایی میگرفت که میتوانست برای جایزه از آنها استفادهکند.
او و بچّههایش سالها بلیتهاشان را ذخیرهکردند،. آخرسر، تقریباً هزارتا بلیت داشتند! آنها را کنار گذاشتند به امید آنکه یک روز جایزۀ بزرگ را بگیرند.
امّا وقتی بالاخره بلیتها را به پیتزافروشی بردند، فقط یک مداد تحویلگرفتند!
از هولِ حلیمِ رضای خدا در دیگِ نیکوکاری افتادن هم همین است: بیفایده. ما از پیش بزرگترین جایزه را داریم: عشقِ پروردگار . تنها تداومِ عشق او و عشقپراکنی در راه اوست که مهمّ است. آنچه او براستی میخواهد دلهای ماست.
امّا چگونه در این دنیا واقعاً موجودی عشقورز شوید؟
باید دست از خودمحوری بردارید.
مثال دیگری از زندگی گاف. او شمارۀ تلفنهمراهش را در انتهای کتاب پیشینش، تحت عنوان عشق انجام میدهد (Love Does) گذاشت و هنوز هم همهجور آدمی با او تماس میگیرد.
یک بار مردی از زندان به او زنگ زد. او برای پرداختِ هزینۀ یک خلخال به پول نیاز داشت تا بتواند بهطور مشروط آزاد شود. مشکل این بود که خانوادهاش دوستنداشتند کمکش کنند.
گاف پول را پرداخت، امّا دیگر خبری از آن مرد نشد. گاف نرنجید، زیرا کمک به دیگران بهخاطرِ کسبِ شهرت نیست. گاهی نمیتوان ردّ کارهای خوب را دنبال کرد. کمککردن مثلِ بازیگرِ مکمّل بودن است که نقشش کمک کردن به دیگران است تا داستان خود را زندگیکنند.
همین که حقیقتاً از خود گذشتیم، میتوانیم همانطور که خدا از ما خواسته، عشقمان را به دیگران نشاندهیم و برسانیم.
اگر میخواهید عشقتان به دیگران را نشاندهید، بهجای حرفزدن سرِ کیسه را شُلکنید.
یک بار گاف فرزندانش را به موزۀ آثار مومیِ مادام توسو (Madam Tussauds waxwork museum) در واشنگتن برد. در حینی که با بچّههایش شیطنت میکرد، تصمیم گرفت که دو پیرزن را دستبیندازد و وانمودکند که مجسّمه است. کلکش گرفت و آن دو باورکردند که واقعاً از موم ساخته شده است!
او پیبُرد که متظاهری عالی است. این مسئله حقیقت مهمّی را هم به یادش آورد: در موردِ ایمان، تظاهر راهی از پیش نمیبرد. خدا همیشه حقیقت را میداند، هرچه هم جُز آن که هستیم بنماییم.
داستانی در کتابمقدّس را درنظر بگیرید. در فصلِ پنجمِ «اعمالِ رسولان»، زوجی بهنامهای حنانیا و سفیره تصمیممیگیرند زمینشان را بفروشند. خریداری یافتند و مدّعی شدند که تمامِ درآمد حاصل از فروش زمین را به نیازمندان دادهاند. دروغ میگفتند: قسمتی از پول را نگه داشتهبودند.
خدا چه کرد؟ آنان را درجا هلاک کرد!
همه گاهی دروغ میگوییم، حتّی گاف هم. امّا از دروغ چیزی نصیبمان نمیشود.
آنچه واقعاً مهمّ است عمل است نه حرف.
آدرین، دوستِ گاف، نمونۀ خوبی از این سخن است. او در فرودگاه بازرسِ کارت شناسایی است. همین جا هم بود که این دو باهم آشنا شدند. شغل پرفشاری است. آدرین باید هرروز با مشتریانِ عصبانی و کلافه سروکلّه بزند. با این حال سعی میکند با تکتکشان با ادب و احترام رفتارکند.
بجای آنکه دربارۀ نحوۀ برخورد با مردم دادِ سخن بدهد، به آن عمل میکند.
چگونه میتوانیم بیاموزیم که بهاندازۀ آدرین مهربان و بامحبّت باشیم؟
در کتابِ کودکانهای که گاف یکموقع برای بچّههایش میخواند، تصویرِ مهمّی بود: ما چیزی میشویم که در «سطل»هایمان میگذاریم.
گاف این تصویر را به قلبش سپرد. تصوّر کرد که سطلی را با خود حمل میکند و در آن شکیبایی میگذارد؛ فضیلتی که احساس میکرد ندارد. امّا گفتنِ اینکه [ انشاالله ] شکیباتر خواهد شد، کافی نبود. آخرسر، شروعکرد به حملکردن یک سطل واقعی تا حسابی شیرفهم شود!
نمونۀ مبالغهآمیزی است امّا بر نکتهای کلیدی انگشت مینهد: اگر میخواهیم مردمان بهتری شویم، باید عمل کنیم.
هرگاه ایمان و جرأت داشتهباشید و مشتاق باشید که حتّی بدترین دشمنانتان را ببخشایید، میتوانید به هرچیزی دست بیابید.
وحشتناک است امّا هنوز هم در برخی مناطق آفریقا جادوپزشکانی هستند که کودکان را قربانی میکنند. یکی از افتخارآمیزترین دستاوردهای گاف این بود که یکی از آنان را در اوگاندا به دادگاه کشاند. این رخداد صرفاً درسِ عبرتآمیزی از عدالت نبود، بلکه یادآورِ اهمّیّت بخشایش نیز بود.
جادوپزشکان باور دارند که خون، سر، و اندامهای تناسلیِ کودکان ویژگیهایی جادویی دارند. چنان یقین دارند که مسافتهای طولانی در پیِ آنان میروند؛ در ربودن و آزردنِ کودکان درنگ نمیکنند.
چون کودکان غالباً بر اثرِ این کارها کشته میشوند، و شاهدی هم در کار نیست، امکانِ بازداشت این جادوگران اندک است. در نتیجه، کلّ اجتماع، بخاطرِ ایمنیِ فرزندانشان در هراس زندگیمیکنند.
در یک مورد، پسری بهنامِ چارلی جان بهدر بُرد. گاف به او کمککرد تا جرأت کند و در دادگاه بایستد و شخصِ مهاجم _مردی بهنامِ کابی_ را شناسایی کند.
در پایانِ دادگاه، کابی را گناهکار شناختند: لحظهای تاریخی در اوگاندا که پیشینهای شد برای محکومیتهای بعدی.
امّا تجربۀ گاف در اوگاندا آنجا به پایان نرسید. در بازدیدی دیگر، پس از آنکه یقین یافتهبود که بهترین راهِ گستراندنِ عشق در جهان بخشایشِ دشمنان است، تصمیمگرفت به دیدارِ کابی برود در زندان.
به رغمِ آنکه کابی شیطانیترین مردی بود که تا کنون دیده بود، در خود قدرتِ بخشودنش را یافت. سرانجام، جادوپزشک از کردههایش اظهار پشیمانی کرد. در طیّ چند بازدید، گاف از عشق و پیام عیسی به او آموخت، و کابی روشنایی را دید. حتّی آغازکرد به موعظۀ عشق و بخشایش به زندانیانِ دیگر!
این تجربه گاف را متقاعدکرد که کارش را در اوگاندا پیبگیرد. او مدرسهای بنیاد نهاد برای جادوپزشکانِ سابق، که در آن خواندن و نوشتن، و نیز اهمّیّتِ عشق به دیگران را میآموختند.
ثمربخش بود. دو تا از فارغالتّحصیلانِ مدرسه درسها را به قلبِ خود سپردند و نجاتِ کودکان دیگر را ادامه دادند!
این نمونهای است عالی از خیری که ممکن است از بخشایشِ بدترین دشمنان پدید آید.
جمعبندی نهایی
پیام کلیدی این چکیدهکتاب:
باب گاف مردی است متعهّد به زیستن طبقِ الگوی عیسی و با عشق. میپذیرد که گفتنش آسانتر است تا عملش. امّا زندگی پر است از رویدادهای الهامبخش و نامنتظَر که حضور خداوند را آشکار میکنند. وقتی جَستِ ایمان را میزنیم و به استقبالِ آن رخدادها میرویم، میتوانیم کمکم افراد بهتری شویم و همگان را همیشه دوست بداریم …
توصیۀ عملی:
آموختنِ دوستداشتنِ جهان، با گامهای کوچک میآغازد.
چیرگی بر تعالیم کتاب آسمانی دربارۀ عشق کمی به آموختنِ زبانی جدید میماند. از همان اوّل نمیتوانید بهآسانی همۀ زمانهای فعلها را صرف کنید. آغازی آهسته با آموختنِ روزی چند کلمه، در بلندمدّت نتیجهبخشتر است. پس چرا ایمان را به همین شیوه تمرین نکنیم؟ آهسته و پیوسته. هر روز کمی بر غنای زندگی معنوی خود بیفزایید و نخواهید یکشبه رهِ صدساله را بپیمایید!
نظری دارید؟
بسیار مشتاقیم که بدانیم شما دربارۀ محتوای این چکیده کتاب چه میاندیشید! کافی است ایمیلی بفرستید بهremember@cfbk.ir و در قسمت موضوع، اسم این کتاب را بنویسید و دیدگاهتان را با خانوادۀ کافه کتاب در میان بگذارید!
پیشنهاد برای مطالعۀ بیشتر: سی درس برای دوستداشتن (۳۰ Lessons for Loving) اثرِ کارل پیلِمِر (Karl Pillemer)
سی درس برای دوستداشتن (۲۰۱۵) ما را در توصیههای هزاران آدمِ مُسِنّ سهیم میکند که رازهای ساختنِ یک رابطۀ دیرپا را _از نگاه اوّل تا عاقبتی خوش و خرّم_ فاش میکنند. میآموزید که چگونه بفهمید که آیا رابطۀ کنونیتان همان است که باید باشد یا نه، که چطور ارتباطی سالم برقرار کنید و چگونه شور و عاطفه را در رابطهای بلندمدّت زنده نگه دارید.
[۱] a crop drop
But talking the talk is one thing – walking the walk another