خانه / دارای چکیده صوتی / خوش شانس بودن را بیاموزید…
شانس جفت شیش

خوش شانس بودن را بیاموزید…

خوش شانس بودن را بیاموزید کتابی از Karla Starrچه چیزی ازین چکیده نصیبتان میشود؟ یاد بگیرید که چگونه خوش‌شانس‌تر باشید.

زندگی پر از وقایع تصادفی است. شاید شما به یک کنسرت هوی‌متال بروید، با یکی دیگر از هواداران گفت‌وگویی را شروع کنید، متوجه شوید که او یک کارآفرین است و چند ماه بعد، ببینید که دارید برای استارت‌آپ او کار می‌کنید. شاید هم از این که سر کلاس درس کنار تاد نشستید، واقعاً احساس خوش‌بختی می‌کنید، چون این‌طور که به نظر می‌رسد، او مرد رؤیاهای شما است.

ولی در واقعیت، بسیاری از این پیامدهای ظاهراً شانسی، دلایلی دارند که کاملاً قابل پیش‌بینی هستند. برای مثال، خوش‌مشرب‌بودن عامل تعیین‌کننده‌ای برای دست‌رسی به فرصت‌ها است (اگر خجالت می‌کشیدید حرف بزنید، ممکن بود آن شغل را به دست نیاورید). به طور مشابه، نزدیکی نیز عامل تعیین‌کننده‌ای برای آشنایی است (شما به این دلیل عاشق تاد شدید که او را ملاقات کرده‌اید، نه به این خاطر که او رؤیایی‌ترین مرد کلاس بوده است).

شما نمی‌توانید همه‌چیز را در زندگی‌تان کنترل کنید، ولی شانس اغلب از آن‌چه فکر می‌کنید، پیش‌بینی‌پذیرتر است و همه‌ی ما می‌توانیم رفتارمان را با آن تطبیق دهیم، خودمان را برای تصادف‌ها آماده کنیم و طوری سیستم را دست‌کاری کنیم که به نفع ما عمل کند.

پس بیایید به این مسئله بپردازیم و ببینیم که چرا افراد خوش‌شانس، ‌خوش‌شانس هستند و شما چگونه می‌توانید یاد بگیرید که خودتان هم خوش‌شانس باشید.

چکیده کتاب Can You Learn to be Lucky نوشته Karla Starr شما خواهید آموخت که:

  • چگونه سرووضع مناسب و یک برداشت اولیه‌ی خوب شانس شما را بالا می‌برند.
  • چرا پاتیناژبازانی که آخر اجرا می‌کنند، امکان برد بیشتری دارند.
  • چگونه بر کم‌رویی ذاتی خودتان غلبه کنید و مطمئن‌تر و کنج‌کاوتر باشید.

آخر ظاهرشدن می‌تواند احتمال خوش‌شانس‌بودنتان را بالا ببرد.

شما بدون شک شنیده‌اید که یک نفر در توصیف یک رویداد معجزه‌آسا، حال می‌خواهد یک موقعیت شغلی باشد یا یک ارتقای شغلی یا یک قرار عاشقانه، بگوید: «من فقط در زمان مناسب در جای مناسب بودم». خب، این‌طور به نظر می‌رسد که حقایق زیادی در این جمله‌ی تکراری وجود دارند. حداقل این‌که بخش «زمان مناسب» آن از اهمیت زیادی برخوردار است.

با این‌که ممکن است این خلاف عقل به نظر بیاید، شانس اغلب وابسته به آخرآمدن است.

در هر موقعیتی که تعدادی از اشخاص، چیزها یا اجراها با یک‌دیگر مقایسه می‌شوند، این‌که یکی از آخرین مواردی باشید که مورد قضاوت قرار می‌گیرند، شانس موفقیت شما را بالا می‌برد.

برای مثال، تحلیل مسابقات قهرمانی پاتیناژ اروپا بین سال‌های ۱۹۹۴ و ۲۰۰۴ نشان می‌دهد که اولین پاتیناژبازی که اجرا داشته است، سه درصد احتمال بردن داشته است، در حالی که آخرین اجراکننده ۱۴ درصد شانس داشته است. این الگو در همه‌چیز از مسابقات قهرمانی شنای موزون گرفته تا مسابقه‌ی آواز یوروویژن مشاهده شده است.

چرا چنین چیزی اتفاق می‌افتد؟ خب، مغز انسان طوری طراحی شده است تا این‌گونه عمل کند. مغز انسان متکی بر زمینه و اطلاعات و عواطفی است که در حال حاضر، در دست‌رس آن هستند.

همین گشتن به دنبال یک خانه برای خرید یا اجاره را در نظر بگیرید. اولین ملک‌هایی که می‌بینید، با توجه به ایده‌آل‌های شما قضاوت می‌شوند زیرا ذهن شما هنوز با نمونه‌هایی از دنیای واقعی که بتوان خانه‌ها را با آن‌ها مقایسه کرد، پر نشده است. ولی در طی زمان، با دیدن خانه‌های بیشتر، مغز شما اطلاعاتی دریافت می‌کند که نشان می‌دهد واقعاً در دنیای عادی چه چیزی می‌گذرد. شما شروع به فکرکردن می‌کنید: «خب، این خانه در مقایسه با نه خانه‌ی قبلی‌ای که دیدم، خیلی خوب به نظر می‌رسد».

کسانی که به دنبال خانه می‌گردند، هیچ‌گاه با دیدن اولین خانه نمی‌گویند که «این خانه عالی است! ما آن را می‌خواهیم!» آن‌ها همیشه قبل از این‌که مورد دل‌خواهشان را انتخاب کنند، صبر می‌کنند تا تعدادی خانه را دیده باشند.

به همین ترتیب، داوران پاتیناژ از این‌که به یکی از شرکت‌کنندگان اول ۵.۹ یا ۶ (بالاترین امتیازهای ممکن) بدهند، اجتناب می‌کنند زیرا این کار دادن امتیاز بالاتر به شرکت‌کنندگان بعدی را غیرممکن می‌سازد. با این حال، در انتهای کار، احتمال بیشتری وجود دارد که شرکت‌کنندگان این امتیازهای بالا را از آن خود کنند، چون داوران دیگر می‌دانند که کس دیگری نخواهد بود که بهتر از آن‌ها عمل کند.

پس آخررفتن باعث خوش‌شانسی می‌شود. اگر می‌توانستید زمان مصاحبه‌ی شغلی را انتخاب کنید، آخرین را انتخاب کنید. می‌خواهید آن مرد جذاب را با خود همراه کنید؟ سعی کنید این کار را آخر شب انجام دهید.

سنبل شانس

انسان‌ها چیزهای آشنا را دوست دارند؛ پس سرووضع مناسب و بودن در محل مناسب شانس شما را افزایش می‌دهد.

یک روان‌شناس اجتماعی با نام رابرت زاینتس زمانی یک آزمایش را ترتیب داد که در آن، حروف خارجی (برای مثال، واژه‌نگاشت‌های چینی) را به غربی‌ها نشان می‌داد و از آن‌ها می‌پرسید چقدر آن حروف را دوست دارند. به طور کلی، شرکت‌کنندگان آن حروفی را ترجیح می‌دادند که بیشتر از بقیه دیده بودند.

این آزمایش اثر مواجهه را نشان می‌دهد که پیش‌بینی می‌کند که افراد از چیزهایی خوششان می‌آیند که برایشان آشنا هستند. این اثر یک توضیح تکاملی روشن دارد. همان‌طور که زاینتس آن را بیان می‌کند: «اگر چیزی آشنا باشد، پس تا حالا تو را نخورده است».

پس ما تمایل داریم چیزی را دوست داشته باشیم که می‌شناسیمش و به طور کلی، ما با چیزهایی آشنا هستیم که معمولاً از لحاظ فیزیکی به آن‌ها نزدیک هستیم. برای مثال، یک پژوهش کلاسیک نشان می‌دهد نزدیکی فیزیکی دو نیروی استخدامی پلیس در کلاس‌های آموزشی رابطه‌ی مستقیمی با این امکان دارد که آن‌ها بعداً دوست شوند. پژوهش دیگری نشان می‌دهد که بچه‌مدرسه‌ای‌هایی که وسط کلاس می‌نشینند، دوستان بیشتری نسبت به آن‌هایی که در حاشیه‌ها می‌نشینند، پیدا می‌کنند زیرا موقعیت مرکزی آن‌ها صحبت‌کردن دیگر دانش‌آموزان را با آن‌ها راحت‌تر می‌کند. پس اگر ارتباط برقرارکردن برایتان راحت نیست، دیگر در حاشیه‌ی مهمانی‌ها و رویدادهای کاری نایستید. بروید وسط!

ولی این‌که صرفاً کنار افراد دیگر باشید، برای شروع یک رابطه‌ی دوستی یا شکل‌گیری روابط کاری سودآور کافی نیست. ظاهر شما هم باید منطبق با کاری که می‌کنید، باشد، چون آدم‌ها به طور ناخودآگاه از برداشت‌های اولشان به عنوان راهنمای تصمیم‌گیری‌هایشان استفاده می‌کنند.

یک پژوهش این را مورد بررسی قرار داد که آیا ظاهر نوازنده‌ها بر نحوه‌ای که مورد ارزیابی قرار می‌گرفتند، تأثیر می‌گذارد یا نه. داوران یک سری اجرای ویولن توسط هنرمندان زن را که از قبل ضبط شده بود، تماشا کردند. بعضی از این ویولنیست‌ها دامن کوتاه و تاپ تنگ پوشیده بودند، در حالی که بقیه لباس رسمی کنسرت به تن داشتند. نکته‌ی مهم این بود که یک قطعه‌ی ضبط‌شده‌ی مشخص روی این اجراها قرار داده شده بود. با این وجود، داوران بلااستثنا اجرای کسانی را که لباس رسمی کنسرت پوشیده بودند، از لحاظ فنی قوی‌تر ارزیابی کردند.

مطالعات دیگر نشان می‌دهند که پزشکان می‌توانند اعتمادپذیری‌شان را به راحتی با پوشیدن یک روپوش سفید روی لباسشان افزایش دهند.

این دست خودمان نیست، ولی ما از حس درونی‌مان برای هدایت تصمیم‌هایمان استفاده می‌کنیم. به خاطر سال‌ها مشاهده، ما صرفاً احساس می‌کنیم می‌توان به پزشکانی که روپوش سفید می‌پوشند، اعتماد کرد و ویولنیست‌هایی که لباس رسمی کنسرت می‌پوشند، آخر نوازندگی هستند. اغلب و البته نه همیشه، ارزیابی ما از قابل‌اعتمادبودن یک فرد مبتنی بر یک ارزیابی ذهنی فوق‌العاده سریع –یا یک برداشت اولیه- است.

پس مهم نیست با چه چیزی (پروفایل لینکداین‌تان، لباس‌هایتان یا قدرت دست‌دادنتان)، فقط سعی کنید برداشت اولی که ایجاد می‌کنید، خوب باشد. این مسئله واقعاً اهمیت دارد.

انسان‌ها مستعد این هستند تا تمایل بیشتری نسبت به افراد جذاب نشان دهند که این یعنی افراد زیبا شانس‌های زیادی دارند.

بیشتر ما می‌توانیم افرادی از آشنایانمان را به خاطر آوریم که زیبا هستند و به نظر می‌رسد به راحتی به موفقیت دست پیدا می‌کنند. همه‌ی ما یک دوست خوش‌قیافه داریم که بازیکن خط حمله‌ی تیم فوتبال امریکایی کالج بوده است، همیشه با دخترها رابطه‌ی خوبی داشته است و حالا دارد در «گلدمن سکس» پول پارو می‌کند. این‌طور به نظر می‌رسد که همه‌ی شانس‌ها مال آدم‌ها زیبا است.

در حقیقت، افراد زیبا واقعاً شانس زیادی دارند زیرا انسان‌ها مستعد این هستند تا تمایل بیشتری نسبت به افراد جذاب نشان دهند.

از آن‌جا که ما نمی‌توانیم به طور مستقیم کیفیت ژن‌های فردی را ارزیابی کنیم، اغلب بر اساس اطلاعاتی که در دست‌رس هست، حدس‌هایی می‌زنیم. یک صورت جذاب و متفارن و موهای براق نشان‌دهنده‌ی ژن‌های درست‌حسابی هستند، پس ما اغلب افرادی را که چنین صفاتی دارند، ترجیح می‌دهیم. مغز ما به ناگهان یک سری جهش‌های منطقی را تجربه می‌کند؛ از «این فرد زیبا است» به «این فرد حتماً ژن‌های خوبی دارد» به «این فرد احتمالاً باهوش و سازگار است».

اگر شما این باور را دارید که زیبایی یک برساخته‌ی اجتماعی است، این را در نظر بگیرید. بر اساس پژوهش‌های متعدد، افرادی از جنسیت‌ها، فرهنگ‌ها و نژادهای مختلف معمولاً درباره‌ی این‌که چه کسی جذاب است و چه کسی نیست، وحدت نظر دارند. از آن جالب‌تر، نوزادان نیز همین‌گونه هستند. زمانی که دو چهره به آن‌ها نشان داده شد که یکی از آن‌ها به صورت کلیشه‌ای زیبا بود و دیگری به صورت کلیشه‌ای زشت، نوزادان شش‌ماهه وقت بیشتری را صرف نگاه‌کردن به چهره‌ی جذاب کردند.

پس افراد جذاب اغلب برای دیگران خوشایندتر هستند که این واقعاً باعث می‌شود که آن‌ها خوش‌شانس‌تر باشند. این قضیه در سنین پایین شروع می‌شود. یک پژوهش نشان می‌دهد که والدینی که از نظر دیگران، نوزادان جذابی دارند، در مقایسه با والدین نوزادانی که از لحاظ ژنتیکی این‌قدر خوش‌شانس نبوده‌اند، فرزندانشان را بهتر تربیت می‌کنند.

افراد زیبا کمک بیشتری در طول زندگی‌شان دریافت می‌کنند. در یک پژوهش، پژوهشگران تعدادی تقاضا‌نامه‌ی تحصیل در دانشگاه را در باجه‌های تلفن قرار دادند، انگار که کسی آن‌ها را اتفاقی آن‌جا جا گذاشته است. تقاضانامه‌ها عکس و آدرس داشتند و بعضی‌هایشان از متقاضیان جذاب بودند، در حالی که بعضی‌های دیگر از متقاضیانی بودند که چندان زیبا نبودند. در مقایسه با دانش‌آموزان نازیبا، تعداد قابل توجه بیشتری از تقاضا‌نامه‌ها از طریق پست به همتایان جذابشان بازگردانده شد.

پس چگونه‌ آن‌هایی از ما که از لحاظ فیزیکی جذاب نیستند، شانسشان را بهبود بخشند؟ خب مسلم است ما بر روی لباس‌هایمان، زمانی که در باشگاه می‌گذرانیم و این‌که آرایش می‌کنیم یا نه، کنترل داریم.

با این حال، این‌که زیاد روی ظاهرتان کار کنید می‌تواند منجر به کاهش عزت نفس شود. همان‌طور که در بخش بعدی خلاصه کتاب خواهیم دید، اعتمادبه‌نفس هم زمانی که درباره‌ی شانس حرف می‌زنیم، اهمیت دارد.

اعتمادبه‌نفس موقعیت‌ را برای خوش‌شانسی فراهم می‌کند، ولی این مسئله بیشتر از آن‌که فکر می‌کنیم، به شرطی‌سازی اجتماعی بستگی دارد.

اگر از اعتماد‌به‌نفس لازم برای این برخوردار هستید که بلند شوید و با آن آقای جذابی که آن طرف بار نشسته است، صحبت کنید، احتمال این‌که شانس به شما روی بیاورد از زمانی که گوشه‌ای بنشینید و موهیتویتان را بنوشید، بیشتر است.

اعتمادبه‌نفس یعنی تمرکز بیشتر بر پاداش تا ریسک. خب، مغز ما هم یک سیستم فعال‌سازی دارد که ما را تشویق می‌کند تا بر اساس پاداش احتمالی، کارهایی را انجام دهیم و هم یک سیستم بازدارنده دارد که از استرس و اضطراب استفاده می‌کند تا بر اساس ریسک احتمالی، ما را از انجام کارهایی باز دارد. زمانی که ما از فعال‌سازی به بازدارندگی می‌رویم، در واقع داریم از «برو و باهاش حرف بزن؛ ممکنه بتونی باهاش قرار بذاری» به «فقط خودتو کوچیک می‌کنی؛ وقتشه که قبول کنی تا آخر عمرت تنهایی» حرکت می‌کنیم.

کسانی که قادر هستند فعال‌سازی را بر بازدارندگی تحمیل کنند، خوش‌شانس‌تر هستند زیرا احتمال بیشتری دارد که وارد موقعیت‌هایی شوند (حرف‌زدن با شرکای زندگی احتمالی، درخواست ترفیع) که فرصت خوش‌شانس‌بودن را فراهم می‌کند.

با این حال، برای بعضی‌ها این دگرگونی فقط گفتنش آسان است. جهان پر از سلسله‌مراتب است و شواهد زیادی وجود دارند که نشان می‌دهند رفتار افراد منطبق با جایگاهی است که برای خودشان در این سلسله‌مراتب‌ها تصور می‌کنند.

بیایید ببینیم چرا یک مرد ثروتمند از یک خانواده‌ی موفق اغلب پرحرف و مطمئن هم هست. پژوهش‌ها نشان می‌دهند که در چهار سال اول زندگی، کودکی که خانواده‌ای به دنیا می‌آید که از لحاظ حرفه‌ای موفق است، ۵۶۰هزار مورد بازخورد تشویقی بیشتر از بارخورد تنبیهی دریافت می‌کند. در مقابل، یک کودک طبقه‌ی کارگر تنها ۱۰۰هزار مورد بیشتر دریافت می‌کند. اگر هم کودکی در خانواده‌ای به دنیا بیاید که از کمک‌های رفاهی دولتی استفاده می‌کند، او ۱۲۵هزار سرکوفت بیشتر از تشویق دریافت می‌کند.

جایگاه پایین در سلسله‌مراتب اجتماعی می‌تواند به معنی اعتمادبه‌نفس پایین و در نتیجه، شانس پایین‌تر باشد. ولی می‌شود از این تله فرار کرد. اغلب به دختران گفته می‌شود که ریاضی‌شان از پسرها بدتر است و پژوهش‌ها روی زنان اغلب پاسخ‌های رباضی بدتری را نسبت به مردان نشان می‌دهند. با این حال، در یک پژوهش، از زنانی که می‌خواستند در یک آزمون ریاضی شرکت کنند، خواسته شد تا خودشان را به عنوان «یک مرد کلیشه‌ای» تصور کنند. این باعث شد که اختلاف بین عملکرد مردان و زنان تقریباً به طور کامل از بین برود. اعتمادبه‌تفس تازه به‌دست‌آمده‌ی این زنان منجر به افزایش قابل توجهی در توانایی ریاضیاتی آن‌ها شده بود.

اگر شما ذاتاً اعتمادبه‌نفس دارید، خوش به حالتان! اگر هم نه، ترفندی وجود دارد که می‌تواند به شما کمک کند. دانش‌آموزانی که روزی ۱۵ دقیقه درباره‌ی یکی از نقاط قوتشان (مثلاً استقلال یا خلاقیت) می‌نوشتند، در نهایت، در طی یک سال، عملکرد بهتری نسبت به گروه کنترل داشتند. پس برای خودتان زمانی مشخص کنید تا به توانایی‌هایتان فکر کنید. شما می‌توانید!

برای این‌که واقعاً موفق باشید، پشتکار کافی نیست. در عوض، شما نیاز دارید که چند خوش‌شانسی مختلف هم‌زمان اتفاق بیفتند.

یک روان‌شناسی سوئدی با نام کرل آندرس اریکسون متوجه شد که بهترین نوازندگان جهان به طور متوسط ۱۰هزار ساعت تمرین داشته‌اند. این یافته منجر به شکل‌گیری این ایده‌ی ساده‌انگارانه شد که توسط مالکوم گلدول نویسنده معروف گردیده است؛ این‌که شما می‌توانید با ۱۰هزار ساعت تمرین یا بیشتر در هر زمینه‌ای متخصص شوید.

این یک نظریه‌ی فریبنده است. شما هم می‌توانستید که نوازنده‌ای در سطح جهانی شوید اگر به جای عیاشی با دوستانتان، به کلاس‌های ابوآیتان می‌چسبیدید! ولی این چندان حقیقت ندارد. تلاش زیاد و تمرین کافی نیستند. شما باید ژن‌های درستی هم داشته باشید.

پژوهشگرانی که رابطه‌ی بین ژن‌ها و عملکرد ورزشی را بررسی می‌کنند، متوجه شده‌اند که ژن‌ها می‌توانند چیزی بین ۳۱ تا ۸۵ درصد تفاوت‌ها میان ورزش‌کاران را توجیه کنند. پس فرق بین یک مدال‌آور المپیک با «نفر آخر» صرفاً مبتنی بر تمرین نیست؛ ژنتیک هم تأثیر می‌گذارد.

شما همچنین جدای از محل مناسب، به منابع مناسب هم نیاز دارید. اصلاً عجیب نیست که یک نفر که ساختار ژنتیکی ایده‌آلی برای اسکی رقابتی دارد، در حلبی‌آبادی در برزیل زندگی کند. مسلم است که به دلایل جغرافیایی و مالی، چنین فردی بعید است هیچ‌گاه در مسابقات المپیک زمستانی شرکت کند.

پژوهش‌های انجام‌شده بر روی شناگران برتر نشان می‌دهند که این افراد اغلب از خانواده‌هایی می‌آیند که درآمدی مناسب دارند. اگر از چنین خانواده‌هایی نبودند، قادر نبودند که برای مسابقات به سراسر جهان سفر کنند. این افراد هم‌چنین اهل جاهایی مثل جنوب کالیفرنیا هستند که همه‌ی سال آفتاب دارند و استخرهای زیادی هم در آن‌ها پیدا می‌شود.

علاوه بر ژن‌ها، منابع و مکان، شما نیازمند آمادگی ذهنی هم هستید. رسیدن به جایگاه‌های خیلی بالا در هر زمینه‌ای نیازمند این است که هیچ‌وقت نگویید «من تسلیم شدم».

کسانی مثل تام بریدی، مهاجم سوپراستار فوتبال امریکایی، قادر هستند تا شکست و انتقاد را هر بار به عنوان یک تجربه‌ی یادگیری در نظر بگیرند در حالی که سرسختانه بر روی بهبود تمرکز می‌کنند و اراده‌ی قوی را تمرین می‌کنند. اگر در این کار استاد شوید، شما هم همین‌قدر به پنج بار قهرمانی در سوپربول نزدیک می‌شوید.

باورداشتن به پشتکار خیلی راحت است. برنده‌ی مدال طلا بیشتر احتمال دارد درباره‌ی سال‌های تمرینش صحبت کند تا ساختار ژنتیکی برترش و ممکن است یادش برود اشاره کند که کنار یک پیست دو بزرگ شده است و والدینی او را بزرگ کرده‌اند که برای او مربی خصوصی می‌گرفتند. بله، پشتکار مهم است، ولی به تنهایی کافی نیست.

اراده بخشی ضروری از موفقیت است.

زمان بی‌کاری‌تان را چگونه می‌گذرانید؟ سخت روی یک پروژه‌ی جانبی کار می‌کنید که ممکن روزی به یک موفقیت بزرگ بدل شود یا در حالی که شلوار راحتی پوشیدید، تلویزیون تماشا می‌کنید؟

اراده و صرف وقت و انرژی برای فعالیت‌هایی که تنها در بلندمدت به نتیجه می‌رسند، راه خوبی برای رسیدن به پیامدهای موفقیت‌آمیز و ظاهراً شانسی است.

بیایید با درک سیورز آشنا شویم. او میلیونری است که شرکتی با نام CD Baby را در سال‌های ۱۹۹۰ تأسیس کرده است. سیورز یک حساب کارت اعتباری درست کرده بود تا سی‌دی‌های موسیقی خودش را بفروشد. CD Baby زمانی متولد شد که یکی از دوستان او از او خواست تا وب‌سایتی را برای گروه‌های موسیقی مستقل راه بیاندازد تا سی‌دی‌هایشان را بفروشند. این سایت در طول یک آخر هفته ایجاد شد و بعداً به قیمت ۲۲ میلیون دلار به فروش رفت. چه شانسی! یک گفت‌وگوی تصادفی و شانسی که ده‌ها سال بعد، منجر به پرداختی چندمیلیون‌دلاری شده است!

با این تفاوت که این مسئله اصلاً ربطی به شانس ندارد. سیورز در میان دوستانش با عنوان «روبات» شناخته می‌شده است. او بازه‌ی زمانی توجه وسیعی داشته است و اگر می‌خواست در مهارت جدیدی استاد شود، به راحتی می‌توانست چشم و گوشش را به همه‌چیز ببندد و یک آخر هفته را بی‌وقفه کار کند. وقتی که در ۱۹۹۳، برای اولین بار درباره‌ی اینترنت شنید، او صرفاً شروع به چرخ‌زدن در آن نکرد؛ او به خودش HTML آموخت تا بتواند برای خودش وب‌سایت بسازد.

متأسفانه، بهبود توانایی‌تان برای کنترل رفتارتان کار سختی است، پس اگر با اراده‌تان در کشمکش هستید، مأیوس نشوید. برای مغز ما راحت‌تر است تا کارهایی را انجام دهد که پیش از این بارها انجام داده است؛ برای همین است که بزرگ‌سالانی که برای ده سال، هر روز صبح کراواتشان را گره زده‌اند، حال می‌توانند این کار را به صورت اتوماتیک انجام دهند. انجام‌دادن کارهایی که مهارتشان به صورت طبیعی در ما وجود ندارد، مثل گره‌زدن کراوات برای اولین بار یا خودآموزی HTML به جای تماشای دوباره‌ی قسمت‌های قدیمی سریال Friends، مستلزم این است که ما از انرژی‌برترین قسمت مغزمان، قشر پیش‌پیشانی، استفاده کنیم. اگر به نظرتان یادگیری مهارت‌های جدید کاری طاقت‌فرسا به نظر می‌آید، به این خاطر است که این کار واقعاً سخت است.

خبر خوب این است که خودبه‌سازی هر چقدر هم طاقت‌فرسا باشد، غیرممکن نیست. همه‌ی ما می‌توانیم با به‌کارگیری ترفندهایی مثل جابه‌جایی فیزیکی وسوسه‌های کوتاه‌مدت (دیگر از کوکی‌های روی کابینت خبری نیست!) و تجسم پاداش نهایی تصمیم‌های بلندمدت (آیا من بیشتر یک نوشیدنی دیگر برای الآن می‌خواهم یا یک خانه در ده سال آینده؟) در انضباط شخصی پیشرفت کنیم.

پس انضباط شخصی خود را پرورش دهید و زمانی که یک موقعیت شانسی ظاهر شد، شما در جایی درستی خواهید بود تا دقیقاً همان‌طور که درک سیورز این کار را کرد، از این فرصت بهره‌برداری کنید.

ارتباط با دیگران به ایجاد فرصت‌های جدید کمک می‌کند.

آدم‌هایی که می‌شناسید از چیزهایی که می‌دانید، مهم‌تر هستند. بله، این حرف کلیشه‌ای است، ولی دلیل خوبی برای کلیشه‌ای‌بودن دارد، چون بخشی از حقیقت را می‌توان در آن جست. شما ممکن است در کاری که می‌کنید، بهترین در جهان باشید، ولی اگر ارتباط‌های اجتماعی درستی برقرار نکنید، شانس به شما روی نمی‌آورد.

در سال ۱۹۸۹، کترین گیوفره‌ی جامعه‌شناس تلاش کرد تا با بررسی افراد و روابط موجود در دنیای عکاسی هنرهای زیبا در نیویورک بفهمد چگونه روابط اجتماعی بر موفقیت تأثیر می‌گذارند.

او سه گروه را شناسایی کرد. اول، تقلاکننده‌ها بودند، کسانی که در کارشان موفق نبودند. دوم، گروهی از عکاسان بودند که روابط پایدار و بلندمدتی با نمایشگاه‌گردان‌ها و هنرمندان مشخصی داشتند. کار آن‌ها خوب بود، ولی کاروبارشان به این زودی‌ها گل نمی‌کرد. بعد گروه سوم بودند، عکاسان موفقی که مرتباً توجه مجلات هنری مطرح را به خود جلب می‌کردند. این گروه متفاوت از دیگران بودند. اعضای آن پیوندهای اجتماعی بیشتری داشتند و افراد بیشتری را می‌شناختند که خودشان افراد بیشتری را می‌شناختند. خلاصه این‌که آن‌ها شبکه‌ی [اجتماعی] عظیمی داشتند.

گیوفره خاطرنشان می‌سازد که بسیاری از آثار هنری‌ای که توسط دو گروه اول ارایه می‌شدند، به راحتی کنار گذاشته می‌شدند و فراموش می‌شدند. این آثار هنری لزوماً بدتر نبودند (این آثار حتی در مواردی فوق‌العاده بودند)، ولی عکاسان آن‌ها روابط اجتماعی لازم را برای پیشرفت‌کردن نداشتند.

پس یک عکاس هنرهای زیبا که می‌تواند یک گفت‌وگوی سازنده و سرگرم‌کننده را با هر کسی شروع کند، بیشتر احتمال دارد که پیشرفت کند. این مسئله برای همه‌ی ما صادق است.

ولی بیشتر ما نمی‌توانیم بدون هیچ زحمتی با یک خبرنگار در افتتاحیه‌ی گالری گپ بزنیم. ما با خویشتن‌داری و اضطراب وارد تعاملات اجتماعی می‌شویم یا از اشارات بی‌معنی هم‌صحبتمان سوءبرداشت می‌کنیم. ما می‌بینیم که آن‌ها دست‌به‌سینه می‌نشینند و آن را «از من دور شو» تعبیر می‌کنیم، نه یک «امروز ژاکتم را فراموش کردم» ساده.

این‌طور محتاط‌بودن جلوی برقراری روابط واقعی را می‌گیرد؛ پس برای آن‌که از شر آن خلاص شوید، باید علاقه‌تان را به طور واضحی به دیگران ابراز کنید. این را مثل روز روشن سازید که شما واقعاً به فرد دیگر علاقه‌مند هستید. سیگنال‌هایی بفرستید که بی‌چون‌وچرا دوستانه هستند، مثل لبخندزدن یا به‌جلوخم‌شدن و زبان بدنتان گرم و صمیمانه باشد. اگر در کنار شما بودن بی‌تردید لذت‌بخش باشد، دیگران به سرعت با شما حرف می‌زنند و صمیمی می‌شوند. به یاد داشته باشید که انسان‌ها حیواناتی اجتماعی هستند. همان‌طور که ما به طور ذاتی از رابطه‌ی جنسی و غذا لذت می‌بریم، به طور غریزی نیز به لبخندهای دوستانه و زبان بدن صمیمانه جذب می‌شویم.

کنج‌کاو باقی‌ماندن درباره‌ی چیزهای جدید شانس شما را برای خوش‌شانس‌بودن افزایش می‌دهد.

اولین شکست کاری تونی هسیه زمانی اتفاق افتاد که او نه سال داشت. طرح تجاری او خیلی ساده بود. یک جعبه کرم بخر. بگذار تولید مثل کنند. برای سودش، کرم‌های جدید را بفروش.

متأسفانه، او در ارزیابی‌هایش یک ریسک را شناسایی نکرده بود: همه‌ی کرم‌ها ممکن است فرار کنند و هر گونه امید به سودآوری را از بین ببرند (این اتفاق واقعاً افتاد). ولی هسیه [به این خاطر] از یک زندگی کارآفرینانه ناامید نشد. او سرسختانه کنج‌کاو بود و عاشق این بود که فرصت‌های جدید را بررسی کند. او در کودکی یک خبرنامه راه انداخت و فضای تبلیغاتی آن را فروخت. در هاروارد، او درباره‌ی تصدی‌گری بار و هم‌چنین، دوشیدن شیر گاو (یک کار کمتر مرسوم) آموخت. او از خریدن همبرگرهای مک‌دونالد به یک دلار و فروختن آن‌ها در خوابگاه به سه دلار به سود رسید.

او هیچ‌وقت برای این‌که مدیرعامل اجرایی یک فروشگاه کفش آنلاین شود، نقشه نکشیده بود. در واقع، وقتی برای اولین بار یک کارآفرین ایده‎ی Zappos را مطرح کرد، هسیه مردد بود. او علاقه‌ی خاصی به کفش نداشت، ولی مثل همیشه کنج‌کاو بود. فرصت بازار او را وسوسه می‌کرد. این وسوسه به نتایج خوبی هم رسید، چون تا سال ۲۰۰۸، Zappos  یک میلیارد دلار عایدی از فروش داشت. در نهایت، آمازون این شرکت را خرید و هسیه را به یک مولتی‌میلیونر تبدیل کرد.

بسیاری از مردم کنج‌کاو نیستند و در نتیجه، هیچ شانسی برای موفقیت ندارند یا به دست نمی‌آورند. همان‌طور که دیدیم، زمینه‌ی ذهنی پیش‌فرض ما چسبیدن به چیزهای آشنا است. چیزهای ناشناخته مثل شرکت در یک مهمانی که هیچ کسی را در آن نمی‌شناسیم، اغلب خطرناک به نظر می‌آیند. [در نتیجه،] مغز ما وارد حالت بازدارندگی می‌شود و ما هیچ کاری نمی‌کنیم.

محتاط یا کنج‌کاو بودن درباره‌ی چیزهای جدید خودش باعث بقای خودش می‌شود. اگر به آن مهمانی نروید، شما دارید فرصت بهبود در مدیریت چیزهای جدید را از دست می‌دهید و وابستگی شما به وضع موجود تقویت می‌شود. اگر به آن مهمانی بروید، احتمالاً با فرد جدیدی آشنا می‌شوید که شما را به یک مهمانی دیگر دعوت می‌کند و بعد یک مهمانی دیگر، تا زمانی که نهایتاً فرد خاصی را ملاقات کنید: شاید همسر آینده‌تان یا یک دوست جدید یا یک کارآفرین که ایده‌ی تجاری خوبی دارد.

پس سعی کنید بپذیرید که در حالی که پیش‌فرض مغز شما چسبیدن به چیزهای آشنا است، شما می‌توانید این تصمیم را بگیرید که کار جدیدی انجام دهید و همیشه راه‌هایی وجود دارند که این کار را آسان‌تر می‌کنند. شما می‌توانید شبکه‌ی اجتماعی‌تان را گسترش دهید زیرا دوستان اغلب به ما کمک می‌کنند کارهای جدید انجام دهیم. یا می‌توانید پول پس‌انداز کنید تا اگر زمانی می‌خواستید ریسک کنید، پشتوانه‌ای داشته باشید. یا می‌توانید از سطح اضطرابتان بکاهید و روی اعتمادبه‌نفستان کار کنید تا جهش به سمت ناشناخته‌ها برایتان آسان‌تر به نظر بیاید. به چیزهای جدید بله بگویید. کنج‌کاو باقی بمانید. بالاخره ممکن است روزی شانس به شما روی آورد.

خلاصه‌ی نهاییکنجکاوی بشری در کافه کتاب

پیام کلیدی در این چکیده:

به نظر می‌رسد زندگی اغلب تصادفی است، انگار که شانس چیزی است که بهترین‌ها را از بقیه متمایز می‌سازد. این درست است که بسیاری چیزها از کنترل ما خارج هستند، ولی زمانی که شروع می‌کنیم بفهمیم مغزمان چطور کار می‌کند و چطور سوگیری‌ها و الگوهای پنهان بر رفتارمان تأثیر می‌گذارند، می‌توانیم یاد بگیریم چگونه خوش‌شانس‌تر باشیم. پس تمام تلاشتان را بکنید تا خودتان را در مسیر شانس قرار دهید. شبکه‌ی اجتماعیتان را گسترش دهید، کنجکاو بمانید و به فرصت‌های جدید، بله بگویید.

توصیه‌ی عملی:

با امتحان‌کردن چیزهای جدید به طور منظم فرصت‌های خوش‌شانسی‌تان را افزایش دهید.

تا جایی که امکان دارد، کار‌های متفاوت را امتحان کنید و یاد بگیرید. برنامه‌نویسی کامپیوتر یاد بگیرید، فرانسه بیاموزید یا یک ورزش جدید را امتحان کنید. شاید به استعدادی در سطح جهانی بربخورید که نمی‌دانستید آن را دارید یا شاید شریک تجاری بعدی‌تان را در کلاس پیدا کنید. در بدترین حالت، از چیزی که از انجام‌دادن آن لذت می‌برید، تصور بهتری خواهید داشت!

بازخوردی دارید؟

ما قطعاً مشتاق شنیدن نظرات شما درباره‌ی مطالبمان هستیم. فقط کافی است یک ایمیل با نام این کتاب به عنوان subject به remermber@cfbk.ir بفرستید و افکار خودتان را با خانواده کافه کتاب در میان بگذارید!

پیشنهاد برای مطالعه‌ی بیشتر: شانس چگونه اتفاق می‌افتد از جنیس کاپلان و بارنابی مارش.

شانس چگونه اتفاق می‌افتد (۲۰۱۸) این افسانه را که شانس چیزی است که ما هیچ کنترلی روی آن نداریم، رد می‌کند و نشان می‌دهد که ما قطعاً می‌توانیم بر میزان خوش‌شانسی در زندگی‌مان اثرگذار باشیم. این کتاب که پر از نمونه‌ها و توصیه‌های عملی است، نشان می‌دهد که چگونه می‌توان شانس را در محل کار و هم‌چنین، در رابطه با همسریابی بهبود بخشید.

درباره‌ی باریستا

باریستا قدیمی ترین و اولین ادمین کافه کتابه. عاشق کتاب، مترجم، نویسنده و پر ذوق. در حال حاضر داره وبسایت کافه کتاب رو هم مدیریت میکنه و تمام تلاشش اینه که بهترین چکیده ها برای کافه کتابی ها گزینش بشن.

همچنین ببینید

قله موفقیت

افراد موفق چگونه می‌اندیشند ؟!

بیاموزید که راهِ موفقیت خود را پیدا کنید. کتاب How Successful People Think نوشته John …

۴ نظر

  1. تشكر
    تشكر
    بخاطر زحمات????????????????????

  2. ضمن تشکر از زحمتی که می کشید. مایلم بدانم که آیا این کتاب ترجمه شده و قابل دسترسی است؟

    • با تشکر از شما دوست عزیز، رضایت شما بهترین انرژی برای ادامه کار ماست.
      تا جایی که تیم کافه کتاب مطلع است این کتاب هنوز ترجمه نشده است.
      یکی از اهداف بلند مدت وبسایت کمک به ترجمه کتب مناسب با توجه به میزان اقبال کافه کتابی ها به چکیده آنهاست، ولی در هر حال حاضر از توانایی ما خارج است.
      امیدواریم بتوانیم با حمایت دوستانی مثل شما به این مهم دست یابیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *