شدن از میشل اوباما ، زنی که از طبقه کارگر ، بانوی اول شد
حتماً نام میشل اوباما ( Michelle Obama ) را شنیدهاید و او را به عنوان بانوی اول سابق آمریکا و همسر باراک اوباما ( Barack Obama ) میشناسید. او یک شبه در جایگاه بانوی اول آمریکا قرار نگرفته و برای تبدیل شدن به زنی قدرتمند و تأثیرگذار، راه زیادی را طی کرده است. او در اواخر دهه ۶۰ میلادی با نام میشل رابینسون ( Michelle Robinson ) در خانوادهای از طبقه کارگر به دنیا آمد. او در طول زندگی، همواره برای رسیدن به تعالی تلاش کرده و در مسیر موفقیتش از الگوها و مربیان مختلفی کمک گرفته است، در این خلاصه کتاب قصد داریم به کتاب شدن از میشل اوباما بپردازیم.
کتاب شدن، داستان زندگی میشل اوباما به قلم خود اوست. در این چکیده کتاب ، با خلاصهای از سرگذشت میشل اوباما آشنا میشوید و درمییابید که او چگونه کودکیاش را گذرانده، تمامی مراحل تحصیلیاش را با موفقیت پشت سر گذاشته، با باراک اوباما آشنا شده و در نهایت بانوی اول آمریکا شده است.
میشل اوباما در دانشگاه هاروارد حقوق خواند، اما اشتیاقش به کمک به مردم سبب شد که قید کار در یک دفتر وکالت معتبر را بزند و در راهی که به آن ایمان داشت قدم بردارد. در این خلاصه کتاب خواهیم گفت که او چگونه انرژیاش را صرف کار در موسسات غیرانتفاعی و توسعه جامعه کرد.
فعالیتهای اجتماعی برای میشل اوباما اهمیت فراوانی دارد و به همین خاطر، زمانی که به کاخ سفید راه یافت نیز به فعالیتهای اجتماعی خود ادامه داد و پروژههایی را برای بهبود سلامت کودکان، امور سربازها و وضعیت آموزش به راه انداخت.
همچنین، در این خلاصه کتاب ، درباره زنان قدرتمندی خواهیم گفت که در طول زندگی میشل، الگو و راهنمایش بودهاند. میشل بابت حضور چنین زنانی در زندگیاش شکرگزار است و معتقد است که آنها تأثیر زیادی در تبدیل شدنش به زنی قدرتمند داشتهاند. به همین خاطر، خود را موظف میداند که به دیگران کمک کند و نسل آینده رهبران اجتماعی را پرورش دهد.
در این خلاصه کتاب ، به پرسشهای زیر پاسخ داده میشود
- چرا باراک اوباما مورد حمله سیاسی و توهین قرار گرفت؛
- چه کسانی مشوق و راهنمای میشل بودند؛
- هیلاری کلینتون، درباره بانوی اول آمریکا شدن چه هشداری به میشل داد؟
زندگی پیشین میشل رابینسون
میشل رابینسون در سال ۱۹۶۴ در شیکاگو (Chicago)، در خانوادهای گرم و صمیمی به دنیا آمد. پدرش در یک تصفیهخانه آب کار میکرد. مادرش زنی باهوش بود که فعالیتهای اجتماعی مختلفی از جمله جمعآوری کمکهای مالی برای انجمنها انجام میداد و در انجمنهای مختلفی نظیر انجمن اولیا و مربیان عضو بود. او همچنین برادری به نام کِرِیگ (Craig) داشت که دو سال از او بزرگتر بود.
میشل و خانوادهاش، در محله ساوث شُور (South Shore) در ساوث ساید (South Side) شیکاگو زندگی میکردند. محل زندگی آنها تنها ۹ مایل تا مرکز کنوانسیون ملی دموکراتها فاصله داشت. در سال ۱۹۶۸، این مرکز به خاطر درگیری شدید بین پلیس و معترضان به جنگ ویتنام، به خاک و خون کشیده شد. میشل در آن زمان تنها ۴ ساله بود؛ به همین خاطر، توجهی به اوضاع آشفته سیاسی نداشت و سرگرم بازی با عروسکهایش بود. برای او، خانوادهاش تمام دنیایش بودند، از بودن در کنار آنها خوشحال بود و از درگیریهای سیاسی سر در نمیآورد.
خانواده رابینسون در طبقه بالای خانهای دو طبقه زندگی میکردند و در طبقه اول، عمه مادر میشل و همسر او سکونت داشتند. عمه مادرش که رابی (Robbie) نام داشت، معلم پیانو بود و به همین خاطر، میشل دائماً صدای نواختن پیانوی شاگردان او را میشنید. حضور در چنین محیطی، سبب شد که میشل از همان کودکی به موسیقی علاقهمند شود و از همان ۴ سالگی یادگیری پیانو را نزد رابی آغاز کند.
رابی معلمی سختگیر و ترسناک بود، اما میشل نیز کودکی سرسخت و قوی بود و به همین خاطر، معمولاً در کلاسهای درس، میان رابی و میشل بحث و بگو مگو در میگرفت. با این وجود، رابی الگو و راهنمایی عالی برای میشل بود و میشل بابت داشتن چنین معلم و پشتیبانی سپاسگزار بود.
رابی حتی در یک موقعیت دشوار به کمک میشل آمد و او را از شرمندگی میان صدها تماشاگر نجات داد.
ماجرا از این قرار است: قرار بود که میشل، اولین رِسیتال (Recital) بزرگ پیانوی خود را در سالن کنسرت دانشگاه رُزوِلت (Roosevelt University) برگزار کند. در روز اجرا، میشل به روی صحنه رفت و پشت پیانو نشست. او آهنگش را بسیار تمرین کرده و برای نواختن آن آماده بود. اما وقتی که خواست دستانش را روی پیانو بگذارد، متوجه شد که نمیتواند نت دوی میانی را بیابد. تشخیص نت دوی میانی برای قرارگیری دستها روی پیانو ضروری است و میشل بدون پیدا کردن آن نمیتوانست قطعهاش را بنوازد.
گوشهای از کلید نت دوی میانی روی پیانوی رابی که او از بچگی با آن آموزش دیده بود، کنده شده بود و میشل به کمک همان گوشه کنده شده، همیشه میتوانست آن نت را به درستی بیابد. به همین خاطر، زمانی که پشت پیانویی جدید نشست، متوجه شد که قادر به یافتن نت دوی میانی نیست.
خوشبختانه، رابی در ردیف اول نشسته بود و متوجه این مشکل شد. او با خونسردی به بالای صحنه رفت، مانند یک فرشته نگهبان از بالا سر میشل خم شد و کلید دوی میانی را به او نشان داد. بدین ترتیب، میشل توانست رسیتالش را آغاز کند.
در ادامه این چکیده کتاب ، به اوضاع محل زندگی و تحصیل میشل میپردازیم.
تغییرات محل زندگی و درخشش تحصیلی میشل اوباما
همانطور که در بخش قبل گفتیم، میشل به همراه خانوادهاش در ساوث ساید شیکاگو زندگی میکرد. این منطقه در گذر سالها، دچار تغییراتی شده است. در دهه ۵۰ میلادی، ۹۶ درصد جمعیت آن سفید پوست بودند. اما تا سال ۱۹۸۱، ۹۶ درصد جمعیتش را سیاه پوستها تشکیل دادند. میشل در میانه این تغییرات به دنیا آمد و به همین خاطر، هنگامی که برای اولین بار به مدرسه رفت، در این منطقه ترکیبی از خانوادههای سیاه پوست و سفید پوست وجود داشتند.
اما هرچه میشل بزرگتر شد، افراد بیشتری، چه سفیدپوست و چه سیاهپوست، به حومههای شهر نقل مکان کردند. در واقع، آنهایی که امکانش را داشتند، به امید زندگی بهتر، پول و سرمایه خود را به حومههای شهر منتقل میکردند. در نتیجه، در منطقه ساوث ساید، کسبوکارها یکی پس از دیگری از بین رفتند و تنها کسانی باقی ماندند که وضع مالی خوبی نداشتند و اغلب آنها سیاهپوست بودند. همچنین اوضاع مدرسهها آشفته شد، زیرا دانشآموزان مرفه و درسخوان رفته بودند و دانشآموزان فقیر و سربههوا باقی مانده بودند.
با این اوصاف، خانواده رابینسون، ساوث ساید را خانه همیشگی خود میدانستند و حاضر به ترک آن نبودند. مادر میشل بیش از ۵۰ سال از عمرش را صرف کمک به اجتماع خود کرد. او همچنین، نقشی اساسی در تحصیل میشل داشت. مادرش بود که او را به راهی هدایت کرد که توانست به تعالی برسد.
هنگامی که میشل سال دوم دبستان را سپری میکرد، به مادرش گفت که از کلاسش متنفر است، زیرا بچههای شر و شیطانی دارد که کلاس را به هم میریزند و معلم بیعرضهشان قادر به کنترل آنها نیست. با شنیدن این داستان، مادر میشل ترتیبی داد تا او برای ورود زود هنگام به کلاس سوم امتحان بدهد. او در آن امتحان قبول شد و به کلاس سوم رفت که دانشآموزانی زرنگ و علاقهمند به یادگیری داشت. میشل به خاطر این کار همواره قدردان مادرش است، زیرا باعث شد که در تحصیلش پیشرفت کند و راه موفقیت را پیش بگیرد.
از آن پس، میشل با انگیزه بالا به درس خواندن ادامه داد و در نهایت، توانست وارد دبیرستان ویتنی اِم یانگ (Whitney M. Young)، واقع در مرکز شیکاگو شود. این دبیرستان جایی بود که برای همه دانشآموزان فرصتی برابر فراهم میکرد و معلمانی کاربلد داشت. این مدرسه برای اینکه فرصت برابری در اختیار همه دانشآموزان قرار دهد، آزمون ورودی برگزار میکرد تا از طریق آن، بهترین دانشآموزان شهر را جذب کند. میشل در آزمون ورودی آن شرکت کرد و قبول شد. با این وجود، او در ابتدای ورودش به آن مدرسه، درباره تواناییهای خود شک داشت و نمیدانست که آیا واقعاً لیاقت تحصیل در آن دبیرستان را دارد یا خیر.
فاصله خانه میشل تا مدرسه بسیار زیاد بود و هر روز ۹۰ دقیقه طول میکشید تا خود را با دو اتوبوس به مدرسه برساند. در حالی که بچههای دیگر در نزدیکی مدرسه، در آپارتمانهای چند طبقه زندگی میکردند. موضوع بحث آنها کارآموزیهای تابستانی و کیفهای مد روزشان بود. به نظر میرسید که زندگی برای آنها بسیار آسان است و هر کاری را به راحتی انجام میدهند. با اینکه میشل مانند دیگر بچهها از زندگی مرفهی برخوردار نبود و همواره تواناییهایش را زیر سوال میبرد، توانست بر درسهایش تمرکز کند و در نتیجه، نمراتی عالی بگیرد.
موفقیتهایش باعث شد که او اندکی آرام شود، به تواناییهای خود ایمان بیاورد و باور کند که لیاقت بودن در آنجا را دارد .
در ادامه ، درباره دوران دانشگاه میشل صحبت میکنیم.
دوران دانشگاه میشل اوباما
میشل در دبیرستان ویتنی ام یانگ، دانشآموزی درخشان بود. او به عنوان صندوقدار کلاس انتخاب شد. صندوقدار کلاس کسی است که مسئولیت رسیدگی به مسائل مالی کلاس را بر عهده میگیرد و برای انجام پروژههای مربوط به کلاس کمکهای مالی جمعآوری میکند. او همچنین، عضو انجمن ملی دانشآموزان برتر (National Honor Society) و جزو ده درصد برتر دانشآموزان کلاسش بود. با این وجود، هنگامی که با یک مشاور انتخاب رشته و کالج صحبت میکرد، چنین جوابی میگرفت: «بعید است بتوانی وارد پرینستون بشوی!»
حدود یک سال قبل از آن، کریگ، برادر میشل که بازیکن بسکتبال فوقالعادهای بود، وارد دانشگاه پرینستون شده بود و میشل آرزو داشت که به او بپیوندد. با این وجود، مشاوری حرفهای به او مدام گوشزد میکرد که بلندپروازی نکند و هدف کوچکتری انتخاب کند. خوشبختانه، این حرفها تأثیری بر اعتماد به نفس میشل نداشت و او را مصممتر کرد که برای رسیدن به خواستهاش تلاش کند و درخواستش را برای تحصیل در دانشگاه پرینستون بفرستد.
همانطور که انتظار داشت، میشل در دانشگاه پرینستون پذیرفته شد و توانست به برادرش ملحق شود. از همان روز اولی که میشل به پرینستون رفت، متوجه شد که به دنیایی کاملاً متفاوت قدم نهاده است.
یکی از این تفاوتها این بود که تعداد دانشجویان سیاهپوست در پرینستون بسیار کم بود و میشل از این بابت احساس خوبی نداشت و معذب بود. در کلاس سال اول او، کمتر از ۹ درصد از دانشجویان سیاهپوست بودند.
با این وجود، میشل توانست انجمنی صمیمی در دانشگاه پیدا کند و به آنها ملحق شود. علاوه بر آن توانست یک راهنمای فوقالعاده نیز بیابد.
با اینکه اغلب دانشجویان پرینستون سفیدپوست بودند، سازمانی به نام مرکز جهان سوم (Third World Center/ TWC) در آن شکل گرفته بود. امروزه نام این سازمان به مرکز کارل اِی فیلدز برای برابری و درک فرهنگی (Carl A. Fields Center for Equality and Cultural Understanding) تغییر کرده است. این سازمان برای حمایت از دانشجویان رنگینپوست شکل گرفته و یکی از رهبرانش شخصی به نام چِرنی براسِل (Czerny Brasuell) بود. چرنی زنی پرانرژی، آزاده و اهل نیویورک بود. او سیاهپوستی مقتدر و مادری شاغل بود و به همین خاطر، میشل خیلی زود تحت تأثیر او قرار گرفت.
چرنی کتابهای نویسندگان جدیدی را به میشل معرفی میکرد، از میشل میخواست که پرسشگر باشد و سوالهای مهم بپرسد و حتی او را تشویق کرد که فوق برنامهای برای فرزندان کارمندان سیاهپوست دانشگاه برگزار کند.
میشل از چرنی درسهای بسیاری درباره زندگی آموخت. او میدانست که میخواهد روزی مادری شاغل شود و چرنی، به عنوان یک مادر شاغل مجرد، بهترین الگو و راهنما برای او بود.
در پرینستون، میشل در رشته جامعهشناسی تحصیل کرد، سپس به این فکر افتاد که در قدم بعدی، به سراغ مدرسه حقوق هاروارد برود. در بخش بعدی خلاصه کتاب ، شرح میدهیم که او بعد از تحصیل در پرینستون چه کرد و چگونه با باراک اوباما آشنا شد.
آشنایی با باراک اوباما
میشل در تمام زندگیاش از برنامهای مشخص پیروی میکرد. او همواره به دنبال تعالی بود و میخواست در هر موقعیتی، موفق باشد و کارهایی را انجام دهد که افراد موفق انجام میدهند. به همین خاطر، در آزمون ورودی مدرسه حقوق (LSAT) شرکت کرد و مستقیم از پرینستون به مدرسه حقوق هاروارد (Harvard Law School) رفت. او قدم به قدم مسیر موفقیت را طی میکرد، بدون آنکه لحظهای بایستد و از خود بپرسد که واقعاً در زندگی چه میخواهد و دوست دارد چه کاری انجام دهد.
بعد از آنکه او از هاروارد فارغالتحصیل شد، به شیکاگو بازگشت و در یک موسسه حقوقی خوشنام به نام سیدلی و آستین (Sidley & Austin) مشغول به کار شد و همانجا بود که برای اولین بار، دانشجوی حقوق جذاب و جوانی را ملاقات کرد. نام این دانشجو باراک اوباما بود.
بر خلاف میشل، باراک بلافاصله تحصیلاتش را ادامه نداده بود. او پس از فارغالتحصیلی از دانشگاه کلمبیا، تصمیم گرفته بود کارهای مختلفی را تجربه کند و بعد از چند سال، به مدرسه حقوق هاروارد رفته بود. او اعتماد به نفس بالایی داشت و به همین خاطر، هر کسی را که ملاقات میکرد، تحت تأثیر قرار میداد.
با این حال، میشل این مسئله را باور نکرده بود، زیرا تجربه به او نشان داده بود که اساتید سفیدپوست، بیش از حد از هر مرد سیاهپوستی با هوش معمولی که کت و شلوار مرتب پوشیده تعریف میکنند!
بخشی از کار میشل در شرکت سیدلی و آستین این بود که با دانشجویان حقوق ملاقات کند، آنها را راهنمایی و آماده کند تا در صورت امکان، بعد از فارغالتحصیلی به شرکت بپیوندند. در همان دیدار اول، میشل متوجه شد که باراک با سایر دانشجویانی که تا آن زمان دیده بود، متفاوت است. از آنجایی که باراک، میان تحصیلش وقفه انداخته بود، چند سالی از میشل بزرگتر بود و به نظر میرسید نیازی نیست که میشل راهنمایی خاصی به او ارائه کند و حتی بر عکس، همه در شرکت مشتاق بودند تا نظرات او را درباره کارها و پروژهها بشنوند.
میشل و باراک نقاط مشترکی نیز داشتند: باراک با محلههای ساوث ساید آشنا بود و در آنجا مدتی به عنوان سازماندهنده یک انجمن کار کرده بود. همچنین آنها طرز تفکر مشابهی داشتند و همین مسئله سبب شد که خیلی زود رابطه دوستانهای میانشان شکل بگیرد.
با اینکه باراک مردی قدبلند، جذاب و با لبخندی دلنشین و صدایی گیرا بود، میشل گمان نمیکرد که بتواند با او وارد رابطهای عاطفی شود، زیرا باراک سیگار میکشید و این مسئله برای میشل خوشایند نبود. اما بعد از مدتی، میشل متوجه شد که به باراک علاقه پیدا کرده است. بنابراین، هنگامی که باراک از او خواست که با هم بیرون بروند، درخواستش را قبول کرد.
مدت زیادی از شروع رابطه عاطفیشان نگذشته بود که میشل متوجه شد همسر دلخواهش را یافته است!
در بخش بعدی این خلاصه کتاب ، خواهید فهمید که رابطه میشل و باراک چگونه پیش رفت و میشل چه تغییری در مسیر شغلیاش به وجود آورد.
ازدواج و تغییر مسیر شغلی
خیلی زود، رابطه میشل و باراک جدی شد. میشل ارزش زیادی برای نظر برادرش قائل بود و زمانی که فهمید کریگ از باراک خوشش آمده، بسیار خوشحال شد. از آنجایی که باراک بازیکن بسکتبال قابلی بود، در نظر کِرِیگ، ارج و قرب زیادی یافت.
متاسفانه، زمان آن فرا رسید که باراک به هاروارد برگردد، به کارهایش سر و سامان دهد و فارغالتحصیل شود. به همین خاطر، میشل و باراک مجبور شدند مدتی را دور از هم سپری کنند. اما در سال ۱۹۹۱، باراک بالاخره به شیکاگو بازگشت و به میشل ملحق شد و توانستند در کنار یکدیگر زندگی کنند.
باراک پیشنهادهای شغلی بسیاری دریافت میکرد، اما همه را با دقت بالا بررسی میکرد. او بیشتر علاقهمند بود که به دوستانش در برگزاری کارگاههای آموزشی کمک کند تا اینکه شغلی پردرآمد در یک موسسه حقوقی داشته باشد.
میشل نیز در اندیشه ایجاد تغییر در مسیر شغلیاش بود.
اما او میدانست که خواسته قلبیاش این است که رو در رو به مردم کمک کند و علاقه چندانی به بستن قرارداد برای شرکتها ندارد.
خوشبختانه، در همان سال، میشل زنی به نام وَلری جارِت (Valerie Jarrett) را ملاقات کرد. او الگوی موثر دیگری در زندگی میشل شد و به او کمک کرد که فصل جدیدی را در زندگی کاریاش آغاز کند. همچنین، رابطه دوستانه بلندمدتی نیز میانشان شکل گرفت.
مانند میشل، ولری نیز یک وکیلی ناراضی بود که شغل پردرآمد خود را ترک کرده بود تا به ندای درونیاش مبنی بر کمک به دیگران پاسخ دهد. زندگی هارولد واشینگتون (Harold Washington) الهام بخش ولری بود. واشینگتون، برای اجتماع سیاهپوستان قهرمان محسوب میشد. او شهردار شیکاگو و رئیس ولری بود تا اینکه روزی، در دفتر کارش، بر اثر حمله قلبی در گذشت. ولری تصمیم گرفت در دفتر شهردار به کارش ادامه دهد و در نهایت توانست شغلی به عنوان دستیار ریچارد دِیلی جونیور (Richard Daley, Jr)، شهردارِ وقت، برای میشل دست و پا کند.
در اکتبر سال ۱۹۹۲، میشل و باراک ازدواج کردند، اما نتوانستند از ماه عسلشان لذت ببرند، زیرا از باراک برای کمک به سازمانی به نام پِراجِکت وُت (Project VOTE) دعوت به همکاری کرده بودند و با وجود دستمزد اندک، او پیشنهادشان را پذیرفته بود. هدف این سازمان این بود که هرچه بیشتر سیاهپوستان را برای رای دادن در انتخابات نوامبر آن سال ثبت نام کنند. باراک برای انجام آن پروژه تمام انرژیاش را صرف کرد و در نتیجه، ۷۰۰۰ نفر را تنها در یک هفته ثبت نام کرد.
سپس در سال ۱۹۹۳، میشل، بعد از دو سال کار کردن در شهرداری، به عنوان مدیر اجرایی در سازمانی به نام پابلیک اَلایز (Public Allies) مشغول به کار شد. پابلیک اَلایز سازمانی غیرانتفاعی و تازهکار بود که میان جوانان مستعد و راهنمایان باتجربه که در بخش دولتی کار کرده بودند ارتباط برقرار میکرد. هدف این سازمان این بود که بتواند نسلی از جوانان بااستعداد را به بخش دولتی جذب کند. از آنجایی که میشل همواره از موهبت داشتن راهنمای «فعال در اجتماع» برخوردار بود، از کار کردن در آن سازمان واقعاً لذت میبرد.
در بخش بعدی این خلاصه کتاب ، شرح میدهیم که فعالیتهای سیاسی باراک اوباما چگونه آغاز شد.
باراک اوباما در دنیای سیاست
باراک اوباما استعدادی درخشان در برقراری ارتباط با دیگران داشت. هنگامی که او در زیرزمین یک کلیسا برای جمعی کوچک سخرانی کرد که بیشتر از زنان دلواپس اوضاع اجتماع تشکیل شده بود، میشل متوجه این توانایی شوهرش شد. باراک در سخنرانیاش، حضار را به استفاده از قدرت حضور سیاسیشان فراخواند و از آنها خواست تا رای بدهند و صدایشان را به گوش شهردار یا نماینده محلیشان برسانند. در انتهای سخنرانی، همه، از جمله خود میشل، تحت تأثیر حرفهای باراک قرار گرفته بودند.
بعد از کمپین پراجکت وُت، مجله شیکاگو نیز متوجه اثرگذاری باراک شد. آنها، در یک مقاله بیان کردند که این مرد جوان باید وارد سیاست شود. در آن زمان، باراک توجهی به این مسئله نکرد، زیرا میخواست کتابی به نام رویاهایی از پدرم (Dreams From My Father) بنویسد.
نوشتن این کتاب برای او اهمیت زیادی داشت، زیرا از طریق آن میتوانست بالاخره داستان زندگی عجیب و غریبش را بپذیرد و با آن کنار بیاید.
مادر باراک سفیدپوست و اهل کانزاس (Kansas) بود، در حالی که پدرش کنیایی بود و زمانی که با مادرش ازدواج کرد، همسر دیگری در کنیا داشت. مدت زیادی نگذشته بود که پدر و مادر باراک از هم جدا شدند. در نهایت، مادرش با مرد دیگری که اهل اندونزی بود ازدواج کرد و به همین خاطر، باراک شش ساله را با خود به اندونزی برد تا مدتی در آنجا زندگی کنند.
تا جایی که باراک به یاد دارد، همواره میان اندونزی و هاوایی در حال جابهجایی بود، زیرا خانواده مادریاش به هاوایی نقل مکان کرده بودند و آنها برای دیدنشان به هاوایی میرفتند. او همچنین ارتباطش را با خانواده پدریاش در کنیا حفظ کرد، حتی بعد از آنکه پدرش در سال ۱۹۸۲ از دنیا رفت. او حتی یک بار قبل از ازدواجشان، میشل را به نایروبی برد تا با مادربزرگش ملاقات کند.
کتاب رویاهایی از پدرم در سال ۱۹۹۵ منتشر شد و با اینکه منتقدان از آن تعریف کردند، اما فروش زیادی نداشت.
در آن زمان، باراک مشغول تدریس درباره نژادپرستی و حقوق در دانشگاه شیکاگو بود. در همان سال، بار دیگر از باراک خواسته شد که وارد سیاست شود. در مجلس سنای ایالت ایلینوی (Illinois State Senate)، یک صندلی به زودی آزاد میشد. این صندلی مربوط به محله هاید پارک (Hyde Park) بود، یعنی جایی که باراک و میشل در آن زندگی میکردند. با این وجود، میشل از اینکه باراک وارد سیاست شود خشنود نبود. به نظر او، باراک میتوانست به عنوان رئیس یک سازمان غیرانتفاعی تأثیر بیشتری بگذارد تا به عنوان یک سناتور ایالتی.
اما باراک بر این باور بود که فرصتی برایش پیش آمده تا واقعاً قدمی مثبت برای جامعهاش بردارد و میشل نمیتوانست او را از بلندپروازیهایش منع کند. به همین خاطر، پیشنهاد ورود به سنا را پذیرفت.
در ادامه خلاصه کتاب ، اندکی درباره خانواده اوباما و فعالیت سیاسی باراک و مشکلاتی که با آن روبهرو شد صحبت میکنیم.
تغییرات خانوادگی و مشکلات زندگی سیاسی
همانطور که در بخشهای قبلی گفتیم، میشل و باراک تشابهات فکری دارند اما از بسیاری جهات نیز با هم متفاوت هستند. برای مثال، باراک به فیلمهای جدی علاقه دارد، در حالی که میشل عاشق فیلمهای کمدی و رمانتیک است.
یکی دیگر از تفاوتهای آنها، در نحوه برخوردشان با حملات شخصی، توهینها و تهمتهایی است که نصیب هر سیاستمداری میشود. باراک به خوبی میتواند با این مسائل کنار بیاید و به کارش ادامه دهد، در حالی که میشل به تأیید دیگران نیاز دارد و نظرات منفی آنها خاطرش را مکدر میسازد.
اولین باری که باراک مورد حمله سیاسی و توهین قرار گرفت و اثر بدی بر روحیه میشل گذاشت، وقتی بود که باراک میخواست به عنوان نامزد حزب دموکرات برای ورود به مجلس نمایندگان کنگره آمریکا اقدام کند و در انتخابات اولیه با رقیبان همحزب خود، یعنی بابی راش (Bobby Rush) و دان تروتِر (Donne Trotter) در حال رقابت بود.
در آن زمان، خانواده دونفره آنها، سهنفره شده و دختر اولشان، مالیا آن اوباما (Malia Ann Obama) در چهارم ژوئیه ۱۹۹۸ به دنیا آمده بود. تولد مالیا برای آنها بسیار باارزش بود، زیرا آنها به سختی و به کمک لقاح مصنوعی توانسته بودند بچهدار شوند.
در تعطیلات سال ۱۹۹۹ آنها به هاوایی رفتند تا از خانوادهشان دیدن کنند. همانجا بود که گوش مالیا عفونت کرد و پدر و مادرش را به وحشت انداخت.
اما اوضاع از این هم وخیمتر شد:
باراک باید فوراً به خانه بازمیگشت و در رأیگیری شرکت میکرد، زیرا این لایحه بسیار مهم بود و بحثهای زیادی بر سر آن شکل گرفته بود. اما مالیا به خاطر بیماریاش نمیتوانست سوار هواپیما شود و به همین خاطر، باراک تصمیم گرفت کار درست را انجام دهد. او خانوادهاش را در اولویت قرار داد و اعلام کرد که نمیتواند در رأیگیری شرکت کند. حتی زمانی که پای لایحهای در میان بود که برای تبدیل آن به قانون بسیار تلاش کرده بود، تصمیم گرفت پیش خانوادهاش بماند.
این مسئله باعث شد که موجی از حملات به او وارد شود و شخصیت اوباما را زیر سوال ببرند. در مقالهای در یک روزنامه محلی، کسانی که رای ندادند را «گوسفندهای ترسو» خواندند. بابی راش باراک را غیرحرفهای و «احمق تحصیلکرده» خواند. همچنین تروتر او را متهم کرد که بیماری دخترش را بهانه کرده تا از زیر کار در برود و درباره او گفت که او سفیدپوستی با چهرهای سیاه است.
قابل پیشبینی بود که باراک به خاطر رأی ندادن سرزنش شود و از همین مسئله علیه او استفاده شود. با این وجود، میشل عمیقاً از این اتفاق ناراحت شد، زیرا حرفهایی که درباره اوباما میزدند، کینهتوزانه و غیرحقیقی بود.
باراک در انتخابات اولیه برای نامزدی در کنگره شکست خورد، اما به کارش در سنای ایلینوی ادامه داد. سپس، در سال ۲۰۰۱، دختر دوم آنها، ناتاشا ماریان اوباما (Natasha Marian Obama) یا همان ساشا (Sasha) به دنیا آمد و خانواده سهنفرهشان، چهارنفره شد.
با این خلاصه کتاب در ادامه نیز همراه باشید ، شرح میدهیم که چه اتفاقاتی سبب شد که باراک به فکر شرکت در انتخابات ریاست جمهوری بیفتد و میشل چه واکنشی به این تصمیم داشت.
کمپین ریاست جمهوری باراک اوباما
رخدادهای گوناگونی در مسیر شغلی باراک، او را به سمت نامزدی برای ریاست جمهوری کشاند. باراک به خاطر شغلش به عنوان سناتور ایالتی و مشغله کاری زیاد، زمان بسیاری را دور از خانواده میگذراند و این مسئله میشل را بسیار ناراحت میکرد. به همین خاطر، ایده نامزدی برای مجلس سنای آمریکا نیز او را چندان خوشحال نکرد.
با این وجود میشل شک داشت که باراک بتواند در انتخابات مجلس سنا موفق شود و به همین خاطر، مانعی سر راهش ایجاد نکرد. زمان زیادی از شکست باراک در انتخابات اولیه کنگره نگذشته بود. میشل از او قول گرفت که اگر این بار هم شکست بخورد، دور سیاست را خط بکشد و به دنبال راه دیگری برای ایجاد تغییر در جامعه باشد. اما در کمال تعجب، سرنوشت اینگونه رقم خورد که رقیبان باراک یکی پس از دیگری، خواسته یا ناخواسته کنار رفتند و او برنده انتخابات شد.
سپس رخداد دیگری نیز باراک را به ریاست جمهوری نزدیکتر کرد:
در آن زمان، باراک برای اغلب آمریکاییهای خارج از ایالت ایلینوی ناشناخته بود و تجربه استفاده از تِلِپرامپتِر (Teleprompter) یا سخنرانی در مقابل میلیونها بیننده تلویزیونی را نداشت. بنابراین، اگر بگوییم ۲۰۰۴، سال خوششانسی باراک بود، شاید اندکی بیانصافی کرده و زحمات خودش را نادیده گرفته باشیم، اما واقعاً به نظر میرسید که دست قدرتی برتر در کار است که این اتفاقات برای او میافتاد.
اما حقیقت این است که باراک در طول زندگیاش برای چنین موقعیتی تمرین کرده و آماده شده بود و به همین خاطر توانست سخنرانی قدرتمندی ارائه کند. درست است که او متن سخنرانیاش را حفظ کرده بود، اما واقعاً از ته دل سخن میگفت و به حرفهای خود ایمان داشت. میشل از قبل میدانست که همسرش چه سخنور قهاری است و از دیدن سخنرانیاش متعجب نشد. اما باقی مردم آمریکا تازه او را شناختند و آوازهاش میان همه پیچید.
باراک به قدری حرفهای ظاهر شد که کریس مَتیوز (Chris Matthews)، مفسر کانال NBC بعد از شنیدن سخنرانیاش گفت: «من همین حالا اولین رئیس جمهور سیاهپوست آمریکا را دیدم.»
جای تعجب نیست که در انتخابات ریاست جمهوری بعدی، باراک نامزد شد. این بار اما، میشل ناراضی و ناراحت نبود. هنگامی که باراک نامزدیاش را اعلام کرد، ۱۵۰۰۰ نفر در مراسم اعلانش در یک روز سرد در ایلینوی شرکت کردند و این موضوع میشل را شگفت زده کرد. او انتظار نداشت این همه از نامزدی باراک برای ریاست جمهوری استقبال شود. در نتیجه، میشل فهمید که به خاطر این مردم هم که شده، باید تمام تلاششان را به کار گیرند. در نتیجه، میشل در قبال آنها احساس مسئولیت کرد و تصمیم گرفت به خاطر آمریکاییهایی که به باراک امید بسته بودند، برای نشر و گسترش پیام و داستان او تلاش کند.
خلاصه کتاب شدن از میشل اوباما ، با شرح زندگی خانواده اوباما در کاخ سفید ادامه مییابد.
زندگی خانواده اوباما در کاخ سفید
در طول کمپین انتخاباتی، باراک اوباما از طرف مخالفانش تهدیدهای جدی دریافت میکرد و به همین خاطر، زودتر از هر نامزد انتخاباتی دیگری در طول تاریخ، از سرویس مخفی امنیتی برخوردار شد و مأموران محافظ، مسئولیت حفظ جان او و خانوادهاش را بر عهده گرفتند.
با برنده شدن باراک در انتخابات، گویی خانواده اوباما به جهانی دیگر پرتاب شدند؛ جایی که سادهترین کارها نیز به تلاش دهها نفر نیاز داشت. مسئله امنیت در کاخ سفید از آنچه که خانواده اوباما گمان میکردند، جدیتر بود.
با اینکه میشل میدانست که قوانین و تشریفات امنیتی برای حفظ جان خانوادهاش ضروری هستند، اما گاهی از آن همه موارد امنیتی دستوپاگیر شاکی میشد.
میشل و باراک میدانستند که به خاطر شرایط جدید زندگیشان، حریم خصوصی و استقلالشان خدشهدار خواهد شد و با این مسئله کنار آمده بودند. اما میشل قصد داشت هر طور که شده دخترانش زندگی عادیای داشته باشند. اما این کار، در عمل سختتر از چیزی بود که فکر میکردند.
آنها توانستند به کمک هیلاری کلینتون (Hillary Clinton)، مدرسهای مناسب برای فرزندانشان بیابند. این مدرسه سیدوِل فرندز (Sidwell Friends) نام داشت و یک موسسه آموزشی متعلق به فرقه مسیحی کوئِیکر (Quaker) بود. چلسی کلینتون (Chelsea Clinton)، دختر کلینتونها نیز در آن درس خوانده بود. در واقع، هیلاری کلینتون اندکی پس از آنکه خانواده اوباما به کاخ سفید نقل مکان کردند، با میشل تماس گرفته بود تا دانش و تجربیات ۸ سالهاش به عنوان بانوی اول آمریکا را با او در میان بگذارد.
این کار به میشل کمک بزرگی کرد، زیرا هیچ کتاب راهنمایی وجود نداشت که نشان دهد بانوی اول آمریکا باید چگونه رفتار کند و چه کارهایی انجام دهد. از آن بدتر، هیچ راهنمایی وجود نداشت که به او یاد دهد چگونه برای دو دختر نوجوان مادری کند و در عین حال در حباب ۱۳۲-اتاقهای به نام کاخ سفید زندگی کند.
از جمله قوانین سفت و سخت کاخ سفید این بود که هر کسی تنها با تأیید شماره امنیت اجتماعیاش (Social Security Number) میتوانست وارد آن شود. علاوه بر این، دخترها نمیتوانستند بدون محافظانشان و بدون اجازه رئیس محافظان جایی بروند. بنابراین، برای آنها بسیار سخت بود که دوستانشان را به خانه دعوت کنند یا حتی با آنها به یک بستنیفروشی بروند و از لذت خوردن بستنی در کنار دوستانشان بهرهمند شوند.
به همین خاطر، یکی از دغدغههای میشل آن بود که بتواند روشی قابل اتکا پیدا کند تا فرزندانش بتوانند راحتتر با دوستانشان در ارتباط باشند.
این همه قانون و محدودیت در کاخ سفید، میتواند زندگی را برای هر کودکی عجیب و پیچیده کند. اما از همان ابتدا، میشل متوجه شد که ساشا و مالیا خود را با شرایط زندگی در کاخ سفید وقف دادهاند و به شیوه خودشان از شرایط جدید زندگیشان لذت میبرند. به همین خاطر، اندکی خیال میشل راحت شد و از نگرانیهایش بابت دخترها کاسته شد.
در ادامه ، درباره اقداماتی که میشل به عنوان بانوی اول آمریکا انجام داد صحبت میکنیم.
پروژه های میشل اوباما به عنوان بانوی اول آمریکا
با زندگی در کاخ سفید، دیگر نیازی نبود که باراک ساعتهای طولانی را صرف رفتوآمد بین خانه و محل کار کند. دفتر ریاست جمهوری درست طبقه زیر محل زندگیشان بود! به همین خاطر، در مقایسه با زمانی که سناتور ایالت ایلینوی و آمریکا بود، زمان بیشتری برای سپری کردن کنار خانوادهاش داشت و میشل از این مسئله بسیار خشنود بود.
میشل تصمیم داشت که به عنوان بانوی اول آمریکا، کارهایی در راستای باورها و ماموریتش در زندگی انجام دهد. از همین رو، هیلاری کلینتون به او هشدار داد که بیش از حد درگیر برنامههای دولتی نشود و او را از مخاطرات این کار آگاه کرد.
به این خاطر که میشل قصد داشت از تجربیاتش به عنوان یک وکیل استفاده کند و سیاستهای جدیدی را برای خدمات درمانی و مسائل دیگر ارائه دهد، انتقادات بسیاری دریافت کرد. تجربه به او نشان داد که در باور عموم مردم، بانوی اول مقامی رسمی نیست و نباید در کارهای دولتی دخالت کند.
بنابراین، میشل تلاش کرد پروژههایی مستقل اما متناسب با سیاستهای دولتی آغاز کند.
چاقی در کودکان در طی سی سال گذشته، سه برابر شده بود و از هر سه کودک آمریکایی، یکی از آنها دچار چاقی یا اضافه وزن بود.
یکی از کارهای ابتدایی این پروژه، ایجاد یک باغ در کاخ سفید بود تا بیشتر شبیه یک خانه باشد، نه یک قلعه نظامی. اما هدف اصلی از این کار، ترویج تغذیه سالم و استفاده از خوراک تازه به جای خوراک فرآوریشده بود.
برنامه «Let’s Move» چهار گام اساسی داشت که میشل و کارمندانش برای اجرای آنها سخت تلاش کردند. گامهای این برنامه از این قرار بود:
- آگاه کردن والدین از رژیمهای غذایی سالم؛
- ارائه خوراک سالم در مدرسهها؛
- تأمین مواد غذایی سالم برای مناطق روستایی و شهری که به میوه و محصولات تازه دسترسی نداشتند؛
- تشویق بچهها به داشتن فعالیت بیشتر.
خوشبختانه، پروژه Let’s Move خیلی زود به موفقیت رسید. بعد از تنها ۱۰ هفته، از باغ، ۹۰ پوند محصول جمعآوری شد و از آنها برای تهیه خوراک روزانه کاخ سفید استفاده شد.
همچنین، بعد از اعلان عمومی برنامه Let’s Move، چنین نتایجی به دست آمد:
- تأمینکنندگان غذای مدرسهها قول دادند که میزان استفاده از نمک، شکر و چربی را کم کنند؛
- تولیدکنندگان نوشیدنی تعهد دادند که اطلاعات روشنتری از مواد سازنده نوشیدنیها روی برچسب آنها بنویسند؛
- کانالهای تلویزیونی قبول کردند که برنامههایی برای تشویق بچهها به داشتن زندگی سالمتر پخش کنند.
کافه کتاب در ادامه این خلاصه کتاب ، به سراغ دستاوردها و مشکلات خانواده اوباما، در مدتی که در کاخ سفید بودند میرود.
مشکلات و دستاوردها در کاخ سفید
بعد از چهار سال زندگی در کاخ سفید و در آغاز دوره دوم ریاست جمهوری باراک، خانواده اوباما توانستند بهتر با قوانین و آداب کاخ سفید کنار بیایند. ریاست جمهوری و زندگی در کاخ سفید، مشکلات خاص خودش را داشت.
برای سالهای متمادی، برنامه هفتگی میشل و باراک این بود که یک شب با هم بیرون بروند، نمایشی را در برادوِی (Broadway) تماشا کنند و در رستورانی دلنشین شام بخورند.
بعد از آغاز دوره ریاست جمهوری، آنها خیلی زود متوجه شدند که باید قید قرارهای ملاقات هفتگیشان را بزنند. شبی که آنها خواستند مانند قبل با هم بیرون بروند، ماشینهای محافظ آنها را همراهی کردند و ترافیک سنگینی ایجاد کردند. همچنین، محافظان آنها، تک تک افرادی را که در تئاتر و رستوران حضور داشتند بررسی کردند تا امنیت رییس جمهور و همسرش حفظ شود.
میشل درباره این اتفاق احساس خیلی بدی پیدا کرد. علاوه بر این، مطبوعات نیز به خاطر این ماجرا از آنها انتقاد کردند و تصویر رسانهای آنها خدشهدار شد. این مسئله باعث شد که میشل و باراک قرار ملاقات هفتگیشان را از برنامهشان حذف کنند.
اما مشکلات آنها با مطبوعات به همینجا ختم نشد. مطبوعات داستانهایی منتشر کردند و به این شایعات دامن زدند که اوباما درباره محل تولدش دروغ گفته، گواهی تولدش را جعل کرده و در واقع متولد کنیا و غیرآمریکایی است! این اظهارات دروغین موجب ایجاد تشویش در میان مردم شد و حتی جان اوباما و خانوادهاش را به خطر انداخت.
چنین اظهاراتی، یک بار در زمان کمپین انتخاباتی دوره اول ریاست جمهوری اوباما نیز مطرح و سپس به دست فراموشی سپرده شده بودند، اما در زمستان سال ۲۰۱۱، دوباره این حرفها به میان کشیده شدند.
ماهها طول کشید تا توانستند خرابیهای ایجاد شده را تعمیر کنند و در طی آن زمان، میشل میتوانست فرورفتگی بزرگی را در پنجره ضدگلوله اتاقی که در آن مطالعه میکرد، ببیند. دیدن این صحنه، اهمیت تمام تشریفات و قوانین امنیتی را به میشل یادآوری میکرد.
با وجود این مشکلات، میشل دستاوردهایی داشت که به آنها افتخار میکند. در ابتدا، همانند دوران دانشآموزیاش، به تواناییهای خود شک داشت و مطمئن نبود که بتواند به خوبی نقش خود را به عنوان بانوی اول آمریکا ایفا کند. اما پس از به موفقیت رساندن پروژههای مختلف، بار دیگر به تواناییهای خود ایمان آورد.
علاوه بر پروژه Let’s Move که باعث تأمین خوراک سالم برای ۴۵ میلیون کودک مدرسهای و ثبت نام ۱۱ میلیون نفر از آنها در فوقبرنامهها شد، میشل برنامههای موفق دیگری نیز داشت که به دو مورد از آنها اشاره میکنیم:
- پروژه جوینینگ فورسِز (Joining Forces) که به ۱.۵ میلیون سرباز و همسران آنها کمک کرد تا شغلی بیابند؛
- پروژه لِت گِرلز لِرن (Let Girls Learn) که در آن میلیاردها دلار کمک مالی جمعآوری شد تا برای دختران در سرتاسر جهان امکان تحصیل و رشد فراهم شود.
اما آنچه بیشتر از هر چیز موجب مباهات میشل است، تربیت دو دختر فوقالعاده است. مالیا در سال آخر حضورشان در کاخ سفید از مدرسه سیدوِل فرندز فارغالتحصیل شد. پس از پایان دوره دوم ریاست جمهوری اوباما، آنها در واشینگتون ماندند تا ساشا نیز بتواند دوران تحصیلش را در کنار دوستانش به پایان برساند.
جالب است بدانید که میشل همچنان از سیاست متنفر است و قصد نامزدی در هیچ انتخاباتی را ندارد!
جمعبندی نهایی
میشل اوباما در زندگی همواره به دنبال تعالی بوده است؛ تعالی به عنوان یک دانشآموز، وکیل حرفهای، مادر و بانوی اول آمریکا. او همچنین تلاش کرده است که به جای پیروی از دیگران و انجام کارهایی که از او انتظار میرود، خود را بهتر بشناسد و بفهمد که واقعاً میخواهد در زندگیاش چه کارهایی انجام دهد.
میشل همیشه الگوها و راهنمایانی داشته است که به او در طی کردن مسیرهای دشوار کمک کردهاند و اکنون، او خود یک زن مستقل و قوی است؛ یک مادر شاغل که هم به فرزندان خود و هم به اعضای اجتماعش کمک کرده و میکند. مأموریت میشل در زندگی کمک به دیگران است و معتقد است که هیچگاه نقطه پایانی برای کمکرسانی به دیگران وجود ندارد.
پیشنهاد مطالعه بیشتر:
کتاب جسارت امید نوشته باراک اوباما
میشل اوباما به خوبی همسرش را میشناسد و میداند که در خانوادهای چندملیتی متولد و بزرگ شده و همین مسئله باعث شده است که امیدوار باشد که روزی روح هماهنگی و توازن در سرتاسر آمریکا جاری شود. اما کسانی که سال ۲۰۰۴ سخنرانی اوباما را در کنوانسیون ملی دموکراتها دیدند، توانستند تنها اندکی با این مرد خاص و تصورش از آمریکا آشنا شوند.
در کتاب جسارت امید، باراک اوباما تصویری روشنتر از پیام بلندپروازانهاش در سخنرانی سال ۲۰۰۴ خود ارائه کرده است. این کتاب به عنوان طرح برنامه کمپین ریاست جمهوری اوباما در سال ۲۰۰۸ نیز استفاده شد. با خواند این کتاب، با امیدها و آرزوهای اوباما پیش از تجربه ریاست جمهوریاش بیشتر آشنا میشوید.
این کتاب صوتی نداره؟
با سلام و تشکر از همراهی شما.
به زودی نسخه صوتی قرار داده خواهد شد.
چرا صوتی اینو نمیزارین؟؟؟؟
نسخه صوتی منتشر شده است، با تشکر فراوان از همراهی شما عزیزان با کافه کتاب.
مرسی که صوتیش رو گذاشتین
واقعا این خارجیا از اراده گرفته تا همچیشون با ما فرق داره خوب بود…همه ی کتابارو صوتی کنید دیگه من که حوصلم نمیکشه بخونم
عالی بود. ممنون